پارت ۶۵
#پارت_۶۵
-بعد از تنبیهت بهش فکر میکنم...
با وحشت بهش نگاه کردم...یعنی میخواست چی کارم کنه؟؟؟
بازومو گرفت و کشیدم به سمتی...
نکنه بخواد ببرتم پیش سگش....واای نه...سکته رو میزنم....
اما رفت طرف طبقه پایین....
-ا...اقا...کجا میبرینم....؟؟!
-حرف نزن..فقط حرف نزن...
ساکت شدم...تا ببینم چی در انتظارمه....
رفت پایین که رسیدیم به استخر...
نکنه خفم بکنه؟؟!!!
سمت اتاقکی رفتیم که گوشه بود...
درشو باز کرد و پرتم کرد داخل....
-بدون اب و غذا اینجا میمونی....تا...تا...تا هروقت که بخوام....
بهش نگاه کردم و حرفی نزدم....
درو محکم بست و رفت...
به فضای اتاق نگاه کردم....یه اتاق سیمانی...که هیچی نداشت...هیچی یعنی هیچی....
گوشه اتاق نشستم..چشمامو بستم..و به اینده نا معلوم فک کردم... #ماه_بعد..
حدود یه ماهی بود که اینجا بودم....بعد از اون تنبیه که یه روز بیشتر طول نکشید...اقا اجازه داد ملوس و نگه دارم....
تو این یک ماه اتفاق خاصی نیفتاد....
سعی میکردم کم تر باهاش کل کل کنم....
رو مخش کار کرده بودم...و بعد از تلاش های پی در پی منو شهین خانم...
قبول کرد که برم دانشگاه....باورم نمیشه....خیلی خوبه....
پایان نامم هم فهمیدم بابام تحویل داده و با پارتی بازی ارائشو یه کاری کرده...
دوبار باهاشون حرف زده بودم....گودزیلا اونقدرها هم بد نیست...
البته گوشیم تحت نظر خودش بود...
انتخاب واحد کرده بودم...و فردا اولین کلاسم بود...
هیجان زیادی داشتم...
با صدای گوشیم از فکرام اومدم بیرون...
با دیدن اسم نیلوفر رو گوشی...جیغ خفه ای کشیدم و شیرجه زدم رو تخت و گوشی رو جواب دادم..
صدای غرغراش تو گوشم پیچید...
-علیک سلام....بی معرفت...بیشعور...بی ادب...نکبت...الاغ...
-باش باش...خوردیم نیلو...نفسی تازه کن دختر...
جیغی از حرص کشید...و با بغض گفت:
_عبضی نمیگی دلم برات تنگ میشه..هاان...خبری از دختر عموت نمیگیری...
-جریانو میدونی...
-معلومه...میدونی چقدر گریه کردم....اخه یه جنتلمن انقدر بد قلق...
-تو از کجا میدونی جنتلمنه...
-با تعریفایی که امیر علی داد...پس خوش بحالته...
اهی کشیدم...
-ن بابا....گیر یه گودزیلای گنده اخمو اعصاب خورد کن افتادم..
-کلی حرف داریم که بزنیم...بریم یجا ببینیم همدیگرو...
-نمیشه...نمیشه نیلوفر...اجازه بیرون رفتن ندارم...این یه ماه اصن بیرون نرفتم...
-اییییش...یکم ناز کن شاید قبول کنه...
خندیدم...
-کلا ازین فکر بیا بیرون...خب..تو بگو چخبر...زنعمو و عمو خوبن...گیسو خوبه...؟؟
-سلامتیت...اره خوبن...گیسو هم خوبه...
-با درساش چ میکنه..؟
-اینطور که این نق میزنه...انگار گرافیک از پزشکی سخت تره...والا...هرروز یه فیلمی داره برامون...
-اره دیگه هر رشته ای سختیای خودشو داره...
خلاصه تا دوساعت با نیلو حرف زدم و خداروشکر میکردم که ناهار امادس و گودزیلا بیرون #حقیقت_رویایی⚡ ⭐
نظر فراموش نشه😊 و لطفا ننویسید کمه😄
-بعد از تنبیهت بهش فکر میکنم...
با وحشت بهش نگاه کردم...یعنی میخواست چی کارم کنه؟؟؟
بازومو گرفت و کشیدم به سمتی...
نکنه بخواد ببرتم پیش سگش....واای نه...سکته رو میزنم....
اما رفت طرف طبقه پایین....
-ا...اقا...کجا میبرینم....؟؟!
-حرف نزن..فقط حرف نزن...
ساکت شدم...تا ببینم چی در انتظارمه....
رفت پایین که رسیدیم به استخر...
نکنه خفم بکنه؟؟!!!
سمت اتاقکی رفتیم که گوشه بود...
درشو باز کرد و پرتم کرد داخل....
-بدون اب و غذا اینجا میمونی....تا...تا...تا هروقت که بخوام....
بهش نگاه کردم و حرفی نزدم....
درو محکم بست و رفت...
به فضای اتاق نگاه کردم....یه اتاق سیمانی...که هیچی نداشت...هیچی یعنی هیچی....
گوشه اتاق نشستم..چشمامو بستم..و به اینده نا معلوم فک کردم... #ماه_بعد..
حدود یه ماهی بود که اینجا بودم....بعد از اون تنبیه که یه روز بیشتر طول نکشید...اقا اجازه داد ملوس و نگه دارم....
تو این یک ماه اتفاق خاصی نیفتاد....
سعی میکردم کم تر باهاش کل کل کنم....
رو مخش کار کرده بودم...و بعد از تلاش های پی در پی منو شهین خانم...
قبول کرد که برم دانشگاه....باورم نمیشه....خیلی خوبه....
پایان نامم هم فهمیدم بابام تحویل داده و با پارتی بازی ارائشو یه کاری کرده...
دوبار باهاشون حرف زده بودم....گودزیلا اونقدرها هم بد نیست...
البته گوشیم تحت نظر خودش بود...
انتخاب واحد کرده بودم...و فردا اولین کلاسم بود...
هیجان زیادی داشتم...
با صدای گوشیم از فکرام اومدم بیرون...
با دیدن اسم نیلوفر رو گوشی...جیغ خفه ای کشیدم و شیرجه زدم رو تخت و گوشی رو جواب دادم..
صدای غرغراش تو گوشم پیچید...
-علیک سلام....بی معرفت...بیشعور...بی ادب...نکبت...الاغ...
-باش باش...خوردیم نیلو...نفسی تازه کن دختر...
جیغی از حرص کشید...و با بغض گفت:
_عبضی نمیگی دلم برات تنگ میشه..هاان...خبری از دختر عموت نمیگیری...
-جریانو میدونی...
-معلومه...میدونی چقدر گریه کردم....اخه یه جنتلمن انقدر بد قلق...
-تو از کجا میدونی جنتلمنه...
-با تعریفایی که امیر علی داد...پس خوش بحالته...
اهی کشیدم...
-ن بابا....گیر یه گودزیلای گنده اخمو اعصاب خورد کن افتادم..
-کلی حرف داریم که بزنیم...بریم یجا ببینیم همدیگرو...
-نمیشه...نمیشه نیلوفر...اجازه بیرون رفتن ندارم...این یه ماه اصن بیرون نرفتم...
-اییییش...یکم ناز کن شاید قبول کنه...
خندیدم...
-کلا ازین فکر بیا بیرون...خب..تو بگو چخبر...زنعمو و عمو خوبن...گیسو خوبه...؟؟
-سلامتیت...اره خوبن...گیسو هم خوبه...
-با درساش چ میکنه..؟
-اینطور که این نق میزنه...انگار گرافیک از پزشکی سخت تره...والا...هرروز یه فیلمی داره برامون...
-اره دیگه هر رشته ای سختیای خودشو داره...
خلاصه تا دوساعت با نیلو حرف زدم و خداروشکر میکردم که ناهار امادس و گودزیلا بیرون #حقیقت_رویایی⚡ ⭐
نظر فراموش نشه😊 و لطفا ننویسید کمه😄
۱۵.۸k
۱۱ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.