🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت118 #جلد_دوم
_دوباره لباساتو سرجاشون گذاشتم میتونی بری تو اتاقت
اما کیمیا نگاهی به سر تا پای ما انداخت خودشو نزدیکه ما کرد و گفت
_ خوب به این عشق عاشقیتون برسین یه چیزی داره بهم میگه که عمر زیادی از این عاشقی تون نمونده...
تا خواستم جوابشو بدم از کنارم گذشت و باخنده به اتاقش رفت خون خونمو می خورد داشتم به زور خودمو کنترل می کردم که کیمیا صورتمو با دستاش گرفت و گفت _بهش توجه نکن اگه از این گوشه کنایه ها نزنه روزش شب نمیشه...
خسته نباشی جونم چقدر دیر کردی کجا بود این ذلیل شده؟
به حرف زدنش خندیدم طوری حرف میزد انگار یه پیرزنه...
دوباره بوسیدمش و ازش جدا شدم و گفتم
رفته بود نشسته بود بالای کوه رفتم از اون بالا کشیدمش پایین آوردمش متعجب ابروهاشو بالا داد و گفت _واقعاً؟
گره کراواتمک کمی شل کردم و گفتم باور کن به زحمت پیداش کردم یه دوساعتی هم مخم خورد تو مسیر و همونجا خلاصه که رسیدیم اینجا و خدمت شما بانو.
چرخی زد و گفت
_ این لباس و خیلی وقت بود نپوشیده بودم بهم میاد؟
این بار من دورش چرخیدم و گفت مگه میشه لباس به تونیاد
محشرشدی عزیزم.
همیشه رنگ قرمز بهت میاد...
پیراهن خیلی کوتاه قرمز رنگ تنش بود که یقه قایقی داشته سرشانه هاشو به نمایش گذاشته بود.
داشت کاری میکرد که بازم امشب کار دستش بدم هیچ ربطی هم به من نداشت .
نزدیک شدم و کنار گوشش گفتم کاری کردی که بازم شب کار دستت بدم ایلین خانوم انگاری خودتم کم خوشت نمیادا..
دیوونه ای بهم گفت و آشپزخونه رفت من واقعیت را گفته بودم امگه می تونستم امشب از این دختر بگذرم ؟
بعد از رفتنش مونس خودشو بهم رسوند و محکم خودش وتوی بغلم انداخت .
صورتشو بوسیدم و اون شیرین زبونی کرد
_ندیده بودمت امروز دلم برات یه ذره شده بود بابایی...
دوباره و دوباره بوسیدمش و گفتم منم دلم برات تنگ شده بود عزیز بابا...
راستی دیدی مامان چه خوشگل شده؟
برای شام کیمیا از اتاقش بیرون نیومد و ایلین مجبور شد شامشو براش ببره خوشحال بودم که بیرون نیومده بود و ما سه نفره مثل همیشه کنار هم شام خوردیم و گفتیم و خندیدیم بعد از چند روز متوالی حس خوبی داشتیم حالمون خیلی خوب بود و همه چیز رو به راه بود فقط حضور اضافه کیمیا بود که همه چیز به هم می ریخت واقعا من از این زن می ترسیدم از وقتی که میشناختمش خیلی تغییر کرده بود و دیگه اون آدم سابق نبود حضور کیمیا اینجا مانع این کار میشد.
یعد از خواب مونس با هم اتاق خوابمون رفتیم و من رو به آیلین گفتم
خوب دلبری میکردی امشب میدونی با این لباس و حرف گوش کن شدنت کاری کردی دوباره عاشقت بشم ....
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#کپی_با_ذکر_صلوات_جهت_سلامتی_و_تعجیل_در_ظهور_امام_زمان_عجل_الله_تعالی_فرجه_الشریف_آزاد #wallpaper #عکس_نوشته_عاشقانه #فانتزی #ایده #هنر #فردوس_برین #خلاقیت #جذاب #خاص #عید_الفطر_العظیم_مبارک_علیکم
#خان_زاده #پارت118 #جلد_دوم
_دوباره لباساتو سرجاشون گذاشتم میتونی بری تو اتاقت
اما کیمیا نگاهی به سر تا پای ما انداخت خودشو نزدیکه ما کرد و گفت
_ خوب به این عشق عاشقیتون برسین یه چیزی داره بهم میگه که عمر زیادی از این عاشقی تون نمونده...
تا خواستم جوابشو بدم از کنارم گذشت و باخنده به اتاقش رفت خون خونمو می خورد داشتم به زور خودمو کنترل می کردم که کیمیا صورتمو با دستاش گرفت و گفت _بهش توجه نکن اگه از این گوشه کنایه ها نزنه روزش شب نمیشه...
خسته نباشی جونم چقدر دیر کردی کجا بود این ذلیل شده؟
به حرف زدنش خندیدم طوری حرف میزد انگار یه پیرزنه...
دوباره بوسیدمش و ازش جدا شدم و گفتم
رفته بود نشسته بود بالای کوه رفتم از اون بالا کشیدمش پایین آوردمش متعجب ابروهاشو بالا داد و گفت _واقعاً؟
گره کراواتمک کمی شل کردم و گفتم باور کن به زحمت پیداش کردم یه دوساعتی هم مخم خورد تو مسیر و همونجا خلاصه که رسیدیم اینجا و خدمت شما بانو.
چرخی زد و گفت
_ این لباس و خیلی وقت بود نپوشیده بودم بهم میاد؟
این بار من دورش چرخیدم و گفت مگه میشه لباس به تونیاد
محشرشدی عزیزم.
همیشه رنگ قرمز بهت میاد...
پیراهن خیلی کوتاه قرمز رنگ تنش بود که یقه قایقی داشته سرشانه هاشو به نمایش گذاشته بود.
داشت کاری میکرد که بازم امشب کار دستش بدم هیچ ربطی هم به من نداشت .
نزدیک شدم و کنار گوشش گفتم کاری کردی که بازم شب کار دستت بدم ایلین خانوم انگاری خودتم کم خوشت نمیادا..
دیوونه ای بهم گفت و آشپزخونه رفت من واقعیت را گفته بودم امگه می تونستم امشب از این دختر بگذرم ؟
بعد از رفتنش مونس خودشو بهم رسوند و محکم خودش وتوی بغلم انداخت .
صورتشو بوسیدم و اون شیرین زبونی کرد
_ندیده بودمت امروز دلم برات یه ذره شده بود بابایی...
دوباره و دوباره بوسیدمش و گفتم منم دلم برات تنگ شده بود عزیز بابا...
راستی دیدی مامان چه خوشگل شده؟
برای شام کیمیا از اتاقش بیرون نیومد و ایلین مجبور شد شامشو براش ببره خوشحال بودم که بیرون نیومده بود و ما سه نفره مثل همیشه کنار هم شام خوردیم و گفتیم و خندیدیم بعد از چند روز متوالی حس خوبی داشتیم حالمون خیلی خوب بود و همه چیز رو به راه بود فقط حضور اضافه کیمیا بود که همه چیز به هم می ریخت واقعا من از این زن می ترسیدم از وقتی که میشناختمش خیلی تغییر کرده بود و دیگه اون آدم سابق نبود حضور کیمیا اینجا مانع این کار میشد.
یعد از خواب مونس با هم اتاق خوابمون رفتیم و من رو به آیلین گفتم
خوب دلبری میکردی امشب میدونی با این لباس و حرف گوش کن شدنت کاری کردی دوباره عاشقت بشم ....
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#کپی_با_ذکر_صلوات_جهت_سلامتی_و_تعجیل_در_ظهور_امام_زمان_عجل_الله_تعالی_فرجه_الشریف_آزاد #wallpaper #عکس_نوشته_عاشقانه #فانتزی #ایده #هنر #فردوس_برین #خلاقیت #جذاب #خاص #عید_الفطر_العظیم_مبارک_علیکم
۵.۶k
۰۴ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.