🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت116 #جلد_دوم
امیدوار بودم اونجا باشه و کار احمقانه ای نکرده باشه.
توی طول مسیر چند باری دوباره شمارشو گرفتم اما بازم می گفت که خاموشه.
وقتی به اونجا به بالای اون بلندی پرخاطره رسیدم تهران زیر پاهام بود نگاهی به اطرافم انداختم خدا خدا میکردم که اینجا پیداش کنم و بالاخره همون طورم شد روی یکی از نیمکت هت نشسته بود به تهران پردود خیره شده بود نفس راحتی کشیدم و عصبی به سمتش رفتم جلوش ایستادم نگاهشو کم کم تا صورتم بالا آورد و بهم خیره شد عصبی گفتم
معلوم هست کدوم گوری هستی؟ رفتم خونه نبودی زنگ زدم جواب ندادی حالا خوبه اینجا یادم افتاد و اومدم اینجا وگرنه معلوم نبود تا کی باید دنبالت بگردم.
با دستش به کنارش روی نیمکت اشاره کرد و گفت
_بشین حرف بزنیم ...
حرفی باهاش نداشتم بازوشو گرفتم و گفتم بلند شو بریم چه حرفی داریم الان اینجا بزنیم.
اما دوباره از من خواست تا اونجا کنارش بشینم.
کلافه کنارش نشستم اون دوباره نگاهشو به ساختمونهای بلند روبرومون داد
_ اینجارو یادته اهورا ؟
یادته چقدر اینجا میومدیم یادته وقتی برف می بارید و زمستون بود اینجا باهم قهوه داغ و چای می خوردیم دلم برای اینجا تنگ شده بود با خودم گفتم میرم اینجا میدونم اهورا نگران میشه میدونم میاد دنبالم میخواستم ببینم اینجا رو یادته یا نه که دیدم یادته خوشحالم که اینجا رو یادت بود یعنی اینکه هنوز خاطرات منو توی ذهنت داری چی بهتر از این؟
حرفاش داشت باز منو گذشته می برد گذشته ای که خیلی زیبا شروع شد اما خیلی بد تموم شد خواستم بلند بشم دستشو روی پام گذاشت و گفت
_چند دقیقه این جا بشینیم کاری نمیکنیم که داریم فقط منظره رو تماشا می کنیم.
دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم از نبش قبر کردن گذشته چی عایدت میشه؟
چرا داری اینکارو می کنی مگه تو منو نذاشتی و نرفتی مگه بی خبر ازدواج نکردی من اومدم سراغت اومدم زندگیتو به هم بزنم ؟
نه نیومدم تو هم باید مثل من باشی من زندگیم الان خوبه زنمو دوست دارم اون عاشقمه بیشتر از هر کسی منو دوست داره من نمی خوام اون رو از دست بدم چرا اینو نمیفهمی؟
پوزخندی زد و گفت
_ آدما تا چیزی رو از دست ندن قدرشو نمیدونن من تو را از دست دادم و قَدرِت و فهمیدم و تو ایلین و از دست دادی و قدرشو فهمیدی حالا تو نمیخوای ازآیلین بگذری ب من نمی خوام از تو بگذرم!
مثلث عشقی جالبی شدیم...
این بار من بودم که به یه پوزخند مهمونش کردم
چی داری میگی برای خودت؟ من ایلین و دوست دارم و ایلین منو دوست داره این یه واقعیته و تو نمیدونم چرا سطح شعور و درکت انقدر پایین اومده که نمیفهمی! چندان سخت نیستا اما تو نمیفهمی...
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#فانتزی #خلاقانه #هنر #خلاقیت #wallpaper #ایده #فردوس_برین #عید_الفطر_العظیم_مبارک_علیکم #عکس_نوشته_عاشقانه #جذاب #خاص
#خان_زاده #پارت116 #جلد_دوم
امیدوار بودم اونجا باشه و کار احمقانه ای نکرده باشه.
توی طول مسیر چند باری دوباره شمارشو گرفتم اما بازم می گفت که خاموشه.
وقتی به اونجا به بالای اون بلندی پرخاطره رسیدم تهران زیر پاهام بود نگاهی به اطرافم انداختم خدا خدا میکردم که اینجا پیداش کنم و بالاخره همون طورم شد روی یکی از نیمکت هت نشسته بود به تهران پردود خیره شده بود نفس راحتی کشیدم و عصبی به سمتش رفتم جلوش ایستادم نگاهشو کم کم تا صورتم بالا آورد و بهم خیره شد عصبی گفتم
معلوم هست کدوم گوری هستی؟ رفتم خونه نبودی زنگ زدم جواب ندادی حالا خوبه اینجا یادم افتاد و اومدم اینجا وگرنه معلوم نبود تا کی باید دنبالت بگردم.
با دستش به کنارش روی نیمکت اشاره کرد و گفت
_بشین حرف بزنیم ...
حرفی باهاش نداشتم بازوشو گرفتم و گفتم بلند شو بریم چه حرفی داریم الان اینجا بزنیم.
اما دوباره از من خواست تا اونجا کنارش بشینم.
کلافه کنارش نشستم اون دوباره نگاهشو به ساختمونهای بلند روبرومون داد
_ اینجارو یادته اهورا ؟
یادته چقدر اینجا میومدیم یادته وقتی برف می بارید و زمستون بود اینجا باهم قهوه داغ و چای می خوردیم دلم برای اینجا تنگ شده بود با خودم گفتم میرم اینجا میدونم اهورا نگران میشه میدونم میاد دنبالم میخواستم ببینم اینجا رو یادته یا نه که دیدم یادته خوشحالم که اینجا رو یادت بود یعنی اینکه هنوز خاطرات منو توی ذهنت داری چی بهتر از این؟
حرفاش داشت باز منو گذشته می برد گذشته ای که خیلی زیبا شروع شد اما خیلی بد تموم شد خواستم بلند بشم دستشو روی پام گذاشت و گفت
_چند دقیقه این جا بشینیم کاری نمیکنیم که داریم فقط منظره رو تماشا می کنیم.
دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم از نبش قبر کردن گذشته چی عایدت میشه؟
چرا داری اینکارو می کنی مگه تو منو نذاشتی و نرفتی مگه بی خبر ازدواج نکردی من اومدم سراغت اومدم زندگیتو به هم بزنم ؟
نه نیومدم تو هم باید مثل من باشی من زندگیم الان خوبه زنمو دوست دارم اون عاشقمه بیشتر از هر کسی منو دوست داره من نمی خوام اون رو از دست بدم چرا اینو نمیفهمی؟
پوزخندی زد و گفت
_ آدما تا چیزی رو از دست ندن قدرشو نمیدونن من تو را از دست دادم و قَدرِت و فهمیدم و تو ایلین و از دست دادی و قدرشو فهمیدی حالا تو نمیخوای ازآیلین بگذری ب من نمی خوام از تو بگذرم!
مثلث عشقی جالبی شدیم...
این بار من بودم که به یه پوزخند مهمونش کردم
چی داری میگی برای خودت؟ من ایلین و دوست دارم و ایلین منو دوست داره این یه واقعیته و تو نمیدونم چرا سطح شعور و درکت انقدر پایین اومده که نمیفهمی! چندان سخت نیستا اما تو نمیفهمی...
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#فانتزی #خلاقانه #هنر #خلاقیت #wallpaper #ایده #فردوس_برین #عید_الفطر_العظیم_مبارک_علیکم #عکس_نوشته_عاشقانه #جذاب #خاص
۹.۵k
۰۳ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.