ویو لینا
ویو لینا...
های... من لینا هستم چهارده سالمه، و هفتا برادر بزرگ تر دارم که کل دنیای من
اون صبح، مثل همیشه، جونگکوک با صدای بلند و خندهدارش در اتاقمو کوبید.
جونگکوک (با ذوق، در رو باز کرد و پرید رو تخت): "لیناااا! پرنسس کوچولوی تنبل! پاشو دیگه! ساعت هشت و نیمه، امتحان داری! نمیخوای باز نمرهت بیاد پایین و من مجبور شم شب تا صبح کنار تختت بشینم و درس باهات کار کنم
لینا (چشمامو بستم و بالش کشیدم رو صورتم): "اوپا... توروخدا پنج دقیقه دیگه... دیشب تا چهار صبح بیدار بودم، هیچی یادم نمیره.
جونگکوک (بالش رو کشید و قلقلکم داد)
پاشو دیگه! جین اوپا داره پنکیک مورد علاقهت رو درست میکنه. اگه دیر کنی، همه رو خودم میخورم!
جیمین (از در سرک کشید)کوک، بذار نفس بکشه بچم. لینا جونم، بیا پایین پیشمون. امروز روز مهمیه، همهمون برات دعا میکنیم.
جین (از پایین فریاد زد) "لینا! عزیز دلم! صبحونه آمادهست! بیا اینجا که بغلت کنم قبل از اینکه بری مدرسه. باید پر انرژی باشی تا همه رو شوکه کنی با نمرهت!
تهیونگ (با صدای خوابآلود) "آره لینا... بیا پیش تهیونگ اوپا. امروز برات آهنگ جدیدمو زمزمه میکنم تا استرس نگیری.
ویو لینا
با خنده بلند شدم و دویدم پایین. اینا بودن که هر روز بهم دلیل زنده موندن میدادن.
(تو مدرسه)
جولیا (دوید و پرید بغلم، محکم فشارم داد): سیلامممم بهترین دوست دنیا! دلم برات تنگ شده بود!
لینا (بغلش کردم، صدام لرزید)سلام جولیا... امروز خیلی استرس دارم. احساس میکنم همه چیز رو خراب میکنم.
جولیا (دستمو گرفت) لینا. تو قویترین دختری که میشناسم. من کنارتم، همیشه. حتی اگه صفر بگیری، برادرات که عاشقتن، مگه نه؟
لینا آره... اونا همه چیزمن. بدون اونا نمیتونم."
(بعد مدرسه)
زنگ که خورد، قلبم تند میزد از ذوق دیدن برادرها. دویدم سمت ماشین.
آقای کیم (با لبخند همیشگی)سلام فرشته کوچولو! چطور بود امروز؟
لینا (نشستم عقب، صدام پر از امیدواری و ذوق) "سلام آقای کیم... بهترین امتحان عمرم بود. همه سوالا عجیب بودن، ولی از پسش بر اومدم
آقای کیم (از آینه نگاه کرد، نرم گفت)
آفرین!همینو میخواستم ...برادرات بهت افتخار میکنن لینا جون
لینا (لبخند زدم، اما دلم سنگین بود)مرسی آقای کیم...
ویو لینا
وقتی رسیدیم خونه، سکوت عجیبی بود. هیچ صدایی نمیاومد. نه خنده جونگکوک،
اوپا نه صدای پیانو یونگی اوپا نه بوی غذای جین اوپا. قلبم فشرده شد.
لینا (کیفمو انداختم زمین، صدای لرزان)سلامممم! من رسیدم! جین اوپا؟ کوک؟ کسی نیست؟
هیچ جوابی. دویدم سمت سالن.
همهشون اونجا بودن. دور هم، روی زمین و کاناپه. اما... چرا اینقدر شکسته؟ چشماشون قرمز و خیس، صورتشون رنگ پریده. جونگکوک اوپا سرش توی زانوهاش بود و شونههاش میلرزید. جیمین اشک میریخت بیصدا. هوبی دستشو مشت کرده بود. یونگی به دیوار خیره بود و اشک از گونههاش میچکید.
لینا (صدا لرزید، ترسیده بودم)چی... چی شده؟ چرا همه گریه میکنید؟ مگه چی شده؟ جین اوپا؟
(جین بلند شد و رفت سمت لینا و دستاشو گرفت)
جین (با بغض، صدا شکسته): "لینا... عزیزم... بیا بشین اینجا کنارم. پیشمون بشین.
لینا (نگران شده و چشماش پر اشک شد)نه! بگید چی شده! چرا این شکلیاید؟
نامجون (بلند شد، صداش پر از درد)لینا...فرشته... مامان و بابا... اونا امروز... تصادف کردن.
یونگی (سرشو بلند کرد، اشک میریخت)دکترا زنگ زدن... گفتن حالشون خیلی بد بوده.
هوبی (بغضش شکست): "نتونستن... نتونستن نجاتشون بدن لینا. مامان و بابا... دیگه پیشمون نیستن.
تهیونگ (دوید سمت من، بغلم کرد محکم) "لینا... گریه نکن... ما اینجاییم... توروخدا گریه نکن.
جیمین (اشک میریخت، دست لینارو محکم گرفت انگار اگه ول میکرد اونم میرفت) "اونا... رفتن لینا. دیگه نمیتونیم صداشونو بشنویم. بغلشون کنیم...ولی ما پیشتیم اصلا ترکت نمیکنیم
جونگکوک (بلند شد، صداش خفه از گریه): "لینا... اروم باش عزیزم رنگت پرید
لینا ( دنیا دور سرم چرخید) نه! دروغ میگید! مامان صبح بهم پیام داد! گفت شب میاد خونه و برام کیک میخره! بابا گفت امشب با هم فیلم میبینیم!
نامجون واقعیه کوچولو... متأسفم... ما همهمون داغداریم. اما تو رو داریم. تو همه چیز مایی حالا.
اما دیگه نمیتونستم نفس بکشم. درد توی سینهم مثل آتش بود. اشکام تمومی نداشت. صدای گریه برادرها دورم بود احساس میکردم دارم میافتم تو یه چاه عمیق و سرد.
لینا (با صدای ضعیف و بیحال)من میرم اتاقم
(تا خواست قدم برداره سرش گیج رفت چشماش،سیاهی رفت و بدنش شل شد و تا خواست بیفته یونگی گرفتش و اروم گذاشتش رو زمین )
های... من لینا هستم چهارده سالمه، و هفتا برادر بزرگ تر دارم که کل دنیای من
اون صبح، مثل همیشه، جونگکوک با صدای بلند و خندهدارش در اتاقمو کوبید.
جونگکوک (با ذوق، در رو باز کرد و پرید رو تخت): "لیناااا! پرنسس کوچولوی تنبل! پاشو دیگه! ساعت هشت و نیمه، امتحان داری! نمیخوای باز نمرهت بیاد پایین و من مجبور شم شب تا صبح کنار تختت بشینم و درس باهات کار کنم
لینا (چشمامو بستم و بالش کشیدم رو صورتم): "اوپا... توروخدا پنج دقیقه دیگه... دیشب تا چهار صبح بیدار بودم، هیچی یادم نمیره.
جونگکوک (بالش رو کشید و قلقلکم داد)
پاشو دیگه! جین اوپا داره پنکیک مورد علاقهت رو درست میکنه. اگه دیر کنی، همه رو خودم میخورم!
جیمین (از در سرک کشید)کوک، بذار نفس بکشه بچم. لینا جونم، بیا پایین پیشمون. امروز روز مهمیه، همهمون برات دعا میکنیم.
جین (از پایین فریاد زد) "لینا! عزیز دلم! صبحونه آمادهست! بیا اینجا که بغلت کنم قبل از اینکه بری مدرسه. باید پر انرژی باشی تا همه رو شوکه کنی با نمرهت!
تهیونگ (با صدای خوابآلود) "آره لینا... بیا پیش تهیونگ اوپا. امروز برات آهنگ جدیدمو زمزمه میکنم تا استرس نگیری.
ویو لینا
با خنده بلند شدم و دویدم پایین. اینا بودن که هر روز بهم دلیل زنده موندن میدادن.
(تو مدرسه)
جولیا (دوید و پرید بغلم، محکم فشارم داد): سیلامممم بهترین دوست دنیا! دلم برات تنگ شده بود!
لینا (بغلش کردم، صدام لرزید)سلام جولیا... امروز خیلی استرس دارم. احساس میکنم همه چیز رو خراب میکنم.
جولیا (دستمو گرفت) لینا. تو قویترین دختری که میشناسم. من کنارتم، همیشه. حتی اگه صفر بگیری، برادرات که عاشقتن، مگه نه؟
لینا آره... اونا همه چیزمن. بدون اونا نمیتونم."
(بعد مدرسه)
زنگ که خورد، قلبم تند میزد از ذوق دیدن برادرها. دویدم سمت ماشین.
آقای کیم (با لبخند همیشگی)سلام فرشته کوچولو! چطور بود امروز؟
لینا (نشستم عقب، صدام پر از امیدواری و ذوق) "سلام آقای کیم... بهترین امتحان عمرم بود. همه سوالا عجیب بودن، ولی از پسش بر اومدم
آقای کیم (از آینه نگاه کرد، نرم گفت)
آفرین!همینو میخواستم ...برادرات بهت افتخار میکنن لینا جون
لینا (لبخند زدم، اما دلم سنگین بود)مرسی آقای کیم...
ویو لینا
وقتی رسیدیم خونه، سکوت عجیبی بود. هیچ صدایی نمیاومد. نه خنده جونگکوک،
اوپا نه صدای پیانو یونگی اوپا نه بوی غذای جین اوپا. قلبم فشرده شد.
لینا (کیفمو انداختم زمین، صدای لرزان)سلامممم! من رسیدم! جین اوپا؟ کوک؟ کسی نیست؟
هیچ جوابی. دویدم سمت سالن.
همهشون اونجا بودن. دور هم، روی زمین و کاناپه. اما... چرا اینقدر شکسته؟ چشماشون قرمز و خیس، صورتشون رنگ پریده. جونگکوک اوپا سرش توی زانوهاش بود و شونههاش میلرزید. جیمین اشک میریخت بیصدا. هوبی دستشو مشت کرده بود. یونگی به دیوار خیره بود و اشک از گونههاش میچکید.
لینا (صدا لرزید، ترسیده بودم)چی... چی شده؟ چرا همه گریه میکنید؟ مگه چی شده؟ جین اوپا؟
(جین بلند شد و رفت سمت لینا و دستاشو گرفت)
جین (با بغض، صدا شکسته): "لینا... عزیزم... بیا بشین اینجا کنارم. پیشمون بشین.
لینا (نگران شده و چشماش پر اشک شد)نه! بگید چی شده! چرا این شکلیاید؟
نامجون (بلند شد، صداش پر از درد)لینا...فرشته... مامان و بابا... اونا امروز... تصادف کردن.
یونگی (سرشو بلند کرد، اشک میریخت)دکترا زنگ زدن... گفتن حالشون خیلی بد بوده.
هوبی (بغضش شکست): "نتونستن... نتونستن نجاتشون بدن لینا. مامان و بابا... دیگه پیشمون نیستن.
تهیونگ (دوید سمت من، بغلم کرد محکم) "لینا... گریه نکن... ما اینجاییم... توروخدا گریه نکن.
جیمین (اشک میریخت، دست لینارو محکم گرفت انگار اگه ول میکرد اونم میرفت) "اونا... رفتن لینا. دیگه نمیتونیم صداشونو بشنویم. بغلشون کنیم...ولی ما پیشتیم اصلا ترکت نمیکنیم
جونگکوک (بلند شد، صداش خفه از گریه): "لینا... اروم باش عزیزم رنگت پرید
لینا ( دنیا دور سرم چرخید) نه! دروغ میگید! مامان صبح بهم پیام داد! گفت شب میاد خونه و برام کیک میخره! بابا گفت امشب با هم فیلم میبینیم!
نامجون واقعیه کوچولو... متأسفم... ما همهمون داغداریم. اما تو رو داریم. تو همه چیز مایی حالا.
اما دیگه نمیتونستم نفس بکشم. درد توی سینهم مثل آتش بود. اشکام تمومی نداشت. صدای گریه برادرها دورم بود احساس میکردم دارم میافتم تو یه چاه عمیق و سرد.
لینا (با صدای ضعیف و بیحال)من میرم اتاقم
(تا خواست قدم برداره سرش گیج رفت چشماش،سیاهی رفت و بدنش شل شد و تا خواست بیفته یونگی گرفتش و اروم گذاشتش رو زمین )
- ۴.۲k
- ۰۹ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط