ویو لینا

ویو لینا...
یونگی (با دستای لرزون سر لینا رو آروم بلند کرد و گذاشت روی پاش، صداش پر از نگرانی بود): "لینا... لینای عزیزم... توروخدا چشماتو باز کن. بیدار شو کوچولو... من اینجام، همه‌مون اینجاییم. خواهش می‌کنم..."
جین (سریع دستش رو گذاشت روی گردن لینا، نبضش رو چک کرد، صورتش رنگ پریده بود): "نبضش خیلی ضعیفه... خیلی... باید فوری به اورژانس زنگ بزنیم. نمی‌تونیم ریسک کنیم."
جیمین (با عجله گوشی رو برداشت، صداش می‌لرزید): "من زنگ می‌زنم... الو؟ اورژانس؟ لطفاً سریع بیاید آدرس... یه دختر چهارده ساله بیهوش شده، توروخدا کمک بفرستید!"
(چند دقیقه بعد، با رسیدن اورژانس)
پارامدیک (با صدای محکم و سریع): "اسم بیمار؟"
نامجون (با چشمای پر اشک): "مین لینا."
پارامدیک: "سن؟"
نامجون: "چهارده سال."
پارامدیک: "بیماری زمینه‌ای یا سابقه خاصی داره؟"
نامجون (سرش رو تکون داد): "نه، هیچی."
پارامدیک: "خیلی خوب، با شماره سه بلندش کنید روی برانکارد... یک... دو... سه! آروم... عالی. فقط یه نفر می‌تونه همراهمون بیاد."
یونگی (بدون تردید): "من می‌رم."
نامجون (دستش رو گذاشت روی شونه یونگی): "باشه... مراقبش باش."
(در بیمارستان)
تهیونگ (با اضطراب به سمت دکتر دوید): "دکتر چوی! حال خواهرم چطوره؟ لینا خوبه؟"
دکتر چوی (با لحن آروم اما جدی): "حال عمومیش پایداره، اما..."
یونگی (قلبش تند زد): "اما چی دکتر؟ بگید توروخدا."
دکتر چوی: "بهش شوک عصبی شدید وارد شده. استرس و غم زیاد باعث بیهوشی شده. لطفاً خیلی مراقبش باشید، نباید دوباره تحریک بشه."
همه اعضا (همزمان، با صدای پر از قسم): "از جونمونم بیشتر مراقبش می‌کنیم."
دکتر چوی (زیر لب، با لبخند ضعیف): "پشمام... چقدر هماهنگن اینا."
(لحظه به هوش آمدن لینا)
با حس کردن دست خنکی که آروم صورتم رو نوازش می‌کرد، کم‌کم چشمام رو باز کردم. تهیونگ بود... چشمای پر اشکش به من خیره شده بود. یهو همه چیز مثل سیل برگشت: مامان... بابا... تصادف...
تهیونگ (صدا لرزید، اما سعی کرد لبخند بزنه): "لینا... خواهر کوچولوی من... حالت خوبه؟ چشماتو باز کردی بالاخره..."
سرم رو آروم به معنی آره تکون دادم، اما گلوم خشک بود و سرفه کردم.
جونگ‌کوک (سریع لیوان آب رو آورد و کنار لبم گرفت): "آروم عزیزم... یه کم آب بخور. آهسته..."
لینا (با صدای ضعیف و لرزان): "مامان... بابا... اونا... حالشون چطوره؟ کجان؟"
سکوت مرگباری اتاق رو پر کرد. هیچ‌کس جرئت حرف زدن نداشت. نگاه‌ها پایین بود، اشک‌ها بی‌صدا می‌ریخت. این سکوت از هر حرفی دردناک‌تر بود.
نامجون (آروم نشست کنار تخت، دستم رو گرفت): "لینا... کوچولوی ما... مامان و بابا... اونا... دیگه پیشمون نیستن. رفتن عزیزم..."
لینا (چشمام گشاد شد، صدام شکست): "یعنی... یعنی چی؟ این... این یه شوخیه مگه نه؟ بگید شوخیه..."
یونگی (سرش رو پایین انداخت، بغضش رو قورت داد): "ای کاش شوخی بود لینا... ای کاش می‌تونستم بگم دروغه... ولی نیست."
لینا (فریاد زدم، اشک‌ها سرازیر شد): "نه... نهههه... امکان نداره... مامان... بابا... نههه!"
جیهوپ (سریع پرید روی تخت، منو محکم بغل کرد): "لینا جونم... آرام باش توروخدا... ما هم داریم می‌سوزیم... همه‌مون داغداریم... لطفاً اینجوری خودتو اذیت نکن..."
لینا (سرمی رو گذاشتم روی سینه‌ش، آروم و بی‌صدا گریه کردم، بدنم می‌لرزید):
یونگی (به جین نگاه کرد): "من برم دکتر رو صدا کنم... باید براش آرام‌بخش بزنن، نمی‌تونه اینجوری بمونه."
جین (سر تکون داد): "برو سریع."
یونگی (دوید بیرون): "دکتر چوی!"
دکتر چوی: "بله پسرم؟ چی شده؟"
یونگی: "خواهرم به هوش اومد... اما حالش خیلی بده. می‌شه براش آرام‌بخش بزنید لطفاً؟"
دکتر چوی: "حتماً. یه لحظه صبر کن بیارم... خب، اینه. بریم داخل."
(دکتر وارد شد و خواست تزریق کنه، اما جین یهو چیزی دید)
جین (با نگرانی): "دکتر چوی... مطمئنید این آرام‌بخشه؟ رنگش یه کم عجیبه..."
دکتر چوی: "آره چرا؟"
جین: "یه بار دیگه نگاه کنید توروخدا."
دکتر چوی (نگاه کرد و رنگش پرید): "ای وای خدا... اشتباه برداشتم! این دوزش خیلی بالاست، خطرناک بود! واقعاً شرمنده‌م... الان دوز پایین‌ترش رو می‌آرم."
جیهوپ (نفس عمیق کشید): "اشکالی نداره دکتر... خوبه که حالا متوجه شدید. ممنون."
دکتر چوی (با دوز درست برگشت و تزریق کرد): "تموم شد. لینا دخترم، حالا چشاتو ببند و یه کم بخواب. همه چیز درست می‌شه."
لینا (با صدای خسته و ضعیف): "باشه..."
(روز خاکسپاری)
ویو لینا...
روز خاکسپاری هوا سرد و سنگین بود. برادرام حتی یه لحظه از کنارم جدا نمی‌شدن، دستاشون دورم حلقه شده بود. وقتی جنازه‌ها رو پایین می‌بردن، یهو دنیا دور سرم چرخید. پاهام سست شد، رنگم پرید.
جین (سریع گرفتم نکنم بیفتم )لینا حالت خوبه
لینا:اره خوبم
یونگی:نه خوب نیستی
دیدگاه ها (۷)

ادامش تو پارت قبلی جا نشد بیا اینجا❤️‍🩹. صبر کن، به خاله بگم...

یه شب... دیگه طاقت نیاوردم. آروم بلند شدم، یه هودی گشاد پوشی...

ویو لینا...های... من لینا هستم چهارده سالمه، و هفتا برادر بز...

³پارتI will do it slowly

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط