ادامش تو پارت قبلی جا نشد بیا اینجا

ادامش تو پارت قبلی جا نشد بیا اینجا❤️‍🩹

. صبر کن، به خاله بگم برات آب قند بیاره."
یونگی (رفت سمت خاله): "خاله... می‌شه لطفاً یه لیوان آب قند برای لینا درست کنید؟ حالش یه کم بده."
خاله (چشماش پر اشک بود): "آره عزیزم... البته. الان درست می‌کنم."
یونگی: "خاله... خودتون هم حالتون خوبه؟"
خاله (با بغض، سعی کرد قوی باشه): "آ... آره پسرم، خوبم. بیا، تموم شد. بده بهش."
یونگی (لیوان رو گرفت و برگشت، کنارم نشست و لیوان رو داد دستم): "بخور عزیزم... آروم آروم."
لینا (دستام می‌لرزید، لیوان رو گرفتم و جرعه‌جرعه خوردم)
جونگ‌کوک (دستش رو گذاشت روی شونم، صداش پر از نگرانی): "بهتری حالا کوچولو؟ چیزی لازم داری بگو."
لینا (با صدای ضعیف): "آره... بهترم. مرسی کوک...ویو لینا...
(فلش‌بک به چند روز بعد از خاکسپاری مامان و بابا)
خونه‌مون بزرگ بود، اما این روزها انگار دیوارها به هم نزدیک‌تر شده بودن. سکوت سنگین همه جا رو گرفته بود. هیچ‌کس موسیقی پخش نمی‌کرد، هیچ‌کس بلند نمی‌خندید. حتی بوی غذای جین هم دیگه مثل قبل دل آدم رو گرم نمی‌کرد. همه تو سالن اصلی جمع شده بودیم، روی کاناپه‌ها و زمین، دور یه میز کوچیک که روش فقط چند لیوان چای سرد مونده بود.
نامجون (نشست روبه‌روی همه، نفس عمیق کشید و با صدای گرفته شروع کرد): "بچه‌ها... نمی‌تونیم دیگه اینجوری ادامه بدیم. باید حرف بزنیم. در مورد خودمون... در مورد لینا... در مورد اینکه از این به بعد چیکار کنیم."
جین (سرش رو پایین انداخت، دستاش رو تو هم قفل کرد): "من... هر صبح که بیدار می‌شم، منتظرم مامان بیاد بگه 'جین، صبحونه آماده کن بچه‌ها دیرشونه'. اما... دیگه صدایی نمی‌شنوم. انگار خونه مرده."
جیمین (چشماش پر اشک شد، صداش لرزید): "من شب‌ها خوابشون رو می‌بینم. بابا که می‌خندید به جوک‌های مسخره کوک... مامان که موهام رو نوازش می‌کرد. بعد بیدار می‌شم و... می‌فهمم دیگه نیستن. نمی‌تونم تحمل کنم."
تهیونگ (به دستاش خیره شده بود، آروم گفت): "من دیگه نمی‌تونم آهنگ بنویسم. هر چی می‌نویسم، غمگینه. انگار همه رنگ‌ها از زندگیم رفته‌ن. فقط سیاهی مونده."
جونگ‌کوک (که تا اون لحظه ساکت بود، یهو مشتش رو کوبید روی زانوش، صداش پر از خشم و درد): "چرا اونا؟؟ چرا مامان و بابا؟؟ ما که همیشه مراقب بودیم! چرا نتونستیم نگهشون داریم؟؟ اگه اون روز زودتر می‌رسیدیم... اگه..."
جیهوپ (سریع رفت کنار جونگ‌کوک، دستش رو گذاشت روی شونه‌ش و محکم فشار داد): "کوک... کوک آرام باش. تقصیر تو نیست. تقصیر هیچ‌کدوممون نیست. اونا... اونا فقط رفتن. اما ما هنوز اینجاییم. برای همدیگه... مخصوصاً برای لینا."
یونگی (آروم، با صدای عمیق همیشگی‌ش): "لینا فقط چهارده سالشه. اون هنوز بچه‌ست. ما باید حالا پدر و مادرش باشیم. همه‌مون. نمی‌تونیم بذاریم احساس کنه تنهاست."
نامجون (سرش رو تکون داد، چشماش قرمز بود): "دقیقاً یونگی. از امروز همه چیز تغییر می‌کنه. برنامه‌ها، تورها، کنسرت‌ها... همه رو کم می‌کنیم. حداقل تا وقتی لینا یه کم بهتر بشه. خانواده اولویته. هیچ‌چیز مهم‌تر از این نیست."
جین (بلند شد، سعی کرد لبخند بزنه اما اشک تو چشماش بود): "من بیشتر خونه می‌مونم. هر روز غذاهای مورد علاقه‌ش رو درست می‌کنم. پنکیک با توت‌فرنگی... مثل وقتی مامان درست می‌کرد. شاید یه کم بخنده."
جیمین (اشک‌شو پاک کرد): "من و تهیونگ شب‌ها پیشش می‌مونیم. فیلم‌های کمدی می‌بینیم، حرف می‌زنیم... هر کاری که بخواد. نمی‌ذاریم تنها بخوابه."
تهیونگ (سرش رو بلند کرد، مصمم): "آره... و اگه کابوس دید، بغلش می‌کنیم تا آروم بشه. مثل وقتی کوچیک بود."
جونگ‌کوک (با بغض، اما محکم): "من دیگه اذیتش نمی‌کنم... نه، دروغ گفتم، بیشتر اذیتش می‌کنم! تا بخنده، تا فراموش کنه. نمی‌ذارم غمگین بمونه. قول می‌دم."
جیهوپ (لبخند غمگین اما واقعی زد): "ما هفت تا برادر بودیم با یه خواهر کوچولو. حالا هنوز هفت تاییم... اما باید ده برابر قوی‌تر باشیم. برای لینا... برای اینکه مامان و بابا هم از بالا بهمون لبخند بزنن."
یونگی (به همه نگاه کرد، صداش آروم اما قاطع): "و اگه لینا گریه کرد، اگه ساکت شد، اگه شب بیدار موند... هیچ‌کس تنهاش نمی‌ذاره. هر شب یکی‌مون پیششه. قول می‌دیم."
نامجون (دستش رو دراز کرد وسط دایره، چشماش پر از عزم): "قول بدید؟ برای لینا... برای مامان و بابا... برای همدیگه؟ که دیگه هیچ‌وقت از هم جدا نشیم؟"
جین (اول دستش رو گذاشت روی دست نامجون): قول می‌دم.
جیمین: قول می‌دم.
تهیونگ: قول می‌دم.
جونگ‌کوک (با صدای لرزان): قول می‌دم.
جیهوپ: "قول می‌دم."
یونگی (آخرین نفر، محکم): قول می‌دم.
دیدگاه ها (۳)

یه شب... دیگه طاقت نیاوردم. آروم بلند شدم، یه هودی گشاد پوشی...

ویو لینا...(پرش زمانی به صبح – ساعت ۹:۳۰)خورشید از پشت پرده‌...

ویو لینا...یونگی (با دستای لرزون سر لینا رو آروم بلند کرد و ...

ویو لینا...های... من لینا هستم چهارده سالمه، و هفتا برادر بز...

black flower(p,335)

رمان عشق و نفرت پارت۱۱جونگ کوک:آره آت بعد از حرف جونگ کوک لب...

black flower(p,320)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط