رمان ملکه یخی و شاهزاده سوار بر اسب سفید
رمان ملکه یخی و شاهزاده سوار بر اسب سفید
پارت ۱۴
آرمیلا
به زور پسره چندشو از بغلم کشیدم بیرون وباتندی به سمت اتاقم رفتم روی صندلی نشستم واین کی هستم رو با خودم تکرار کردم
من آرمیلا سلطانی هستم ۲۲ساله مافیا قلبم ودانشگاه میرم رشته پزشکی میخونم بخاطر بابام واینکه من زندگیم تا ۶سالگی بهترین زندگی توی دنیا بود اما امان از اون شب یکی از عکس های مامان وبابا وساشا وخودم برداشتم ونگاه کردم یادآوری اون عکس اون شب برام اصلا دلنشین نبود اما این آخرین عکس ۴نفریمون بودنمیتونستم که بندازمش
فلش بک ۶سالگی آرمیلا*
آرمیلا :مامان مامان کجایی بیا
نازنین:[مامان ساشا وآرمیلا و زن آقای پاشا بابای آرمیلا وساشا 😅]:جانم دخترکم اومدم ]
آرمیلا :مامان میدونی امروز چه روزیه ]
نازنین :نه چه روزی عزیزکم ]
آرمیلا با تعجب وچشم های گرد شده:واقعا نمیدونی چه روزی مامانی
نازنین با بی طاقتی و کنجکاوی:تو بگو قشنگم چه روزیه ]
آرمیلا با خوشحالی :امروز ۲۸ اسفند روز تولد ۳ سالگی ساشاست ]
نازنین:آره راست میگی باورم نمیشه یادم رفته باشه پس بیا با بابایی تاوقتی ساشا خونه آراده براش تولد بگیریم ]
اون روز بهترین تولد رو برای ساشا گرفتیم واین عکس مال تولد بود
شب که رفتیم به خوابیم همچی خوب بود تا اینکه نیمه های شب با صدای ساشا بیدار شدم صداش از توی اتاق مامان میومد حتما بازم خواب بد دیده ترسیده پسره خل چل گفته بودم خودمو بیدار کنه ولی باز خواب مامانمیمو خراب کرده احمق من اون توی یه اتاق می خوابیدیم یعنی اتاق مشترک داشتیم اون خیلی از شب ها خواب بد میبینه ومیره پیش مامانم قراربود دیگه نره به سمت اتاق مامان وبابا رفتم در اتاقو باز کردم وساشا رو دیدیم که داشت گریه میکرد و مامانمو صدا میزد مامان رو خوب نمیدیدم روی زمین دراز کشیده بود و بابام نبود وحالا سوال مغزم این بود که بابا چرا نیست ومامان چرا روی زمین خوابیده و جواب ساشا رو نمیده سرم پایین کردم که با خون روبه رو شدم منشأ این خون ها کی بود آروم میرفتم جلو دوس نداشتم منشأ این خون ها مامانم باشه ولی بود مامان عزیزم روی قلبش یه چاقو طلایی بود مامان با چشم های باز به سقف خیره شده بود چند ثانیه ناباورانه به مامان نگاه کردم یهو
پارت ۱۴
آرمیلا
به زور پسره چندشو از بغلم کشیدم بیرون وباتندی به سمت اتاقم رفتم روی صندلی نشستم واین کی هستم رو با خودم تکرار کردم
من آرمیلا سلطانی هستم ۲۲ساله مافیا قلبم ودانشگاه میرم رشته پزشکی میخونم بخاطر بابام واینکه من زندگیم تا ۶سالگی بهترین زندگی توی دنیا بود اما امان از اون شب یکی از عکس های مامان وبابا وساشا وخودم برداشتم ونگاه کردم یادآوری اون عکس اون شب برام اصلا دلنشین نبود اما این آخرین عکس ۴نفریمون بودنمیتونستم که بندازمش
فلش بک ۶سالگی آرمیلا*
آرمیلا :مامان مامان کجایی بیا
نازنین:[مامان ساشا وآرمیلا و زن آقای پاشا بابای آرمیلا وساشا 😅]:جانم دخترکم اومدم ]
آرمیلا :مامان میدونی امروز چه روزیه ]
نازنین :نه چه روزی عزیزکم ]
آرمیلا با تعجب وچشم های گرد شده:واقعا نمیدونی چه روزی مامانی
نازنین با بی طاقتی و کنجکاوی:تو بگو قشنگم چه روزیه ]
آرمیلا با خوشحالی :امروز ۲۸ اسفند روز تولد ۳ سالگی ساشاست ]
نازنین:آره راست میگی باورم نمیشه یادم رفته باشه پس بیا با بابایی تاوقتی ساشا خونه آراده براش تولد بگیریم ]
اون روز بهترین تولد رو برای ساشا گرفتیم واین عکس مال تولد بود
شب که رفتیم به خوابیم همچی خوب بود تا اینکه نیمه های شب با صدای ساشا بیدار شدم صداش از توی اتاق مامان میومد حتما بازم خواب بد دیده ترسیده پسره خل چل گفته بودم خودمو بیدار کنه ولی باز خواب مامانمیمو خراب کرده احمق من اون توی یه اتاق می خوابیدیم یعنی اتاق مشترک داشتیم اون خیلی از شب ها خواب بد میبینه ومیره پیش مامانم قراربود دیگه نره به سمت اتاق مامان وبابا رفتم در اتاقو باز کردم وساشا رو دیدیم که داشت گریه میکرد و مامانمو صدا میزد مامان رو خوب نمیدیدم روی زمین دراز کشیده بود و بابام نبود وحالا سوال مغزم این بود که بابا چرا نیست ومامان چرا روی زمین خوابیده و جواب ساشا رو نمیده سرم پایین کردم که با خون روبه رو شدم منشأ این خون ها کی بود آروم میرفتم جلو دوس نداشتم منشأ این خون ها مامانم باشه ولی بود مامان عزیزم روی قلبش یه چاقو طلایی بود مامان با چشم های باز به سقف خیره شده بود چند ثانیه ناباورانه به مامان نگاه کردم یهو
- ۹۹۸
- ۲۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط