فیک ددی روانی من
فیک ددی روانی من
پارت : ۲۲
پدر کوک : مدارک رو بیارین ...
کوک : چی ؟ چه مدارکی ؟
پدر کوک : میفهمی ... فکر کنم ا.ت از دیدن یه صحبت کوچیک با فرمانده ارشد... خوشحال بشه !
کوک : یه صحبت کوچیک نه ... اون نههههه کوک میدوه سمت پدرش اما اون سریع میره عقب و فریاد میزنه : اگر یه قدم دیگه بیای جلو بیهوشت میکنممم
کوک همونجا می ایسته و منتظر میشه که یکی از زیر دست های اون روانی فیلم رو میاره ...
پدر کوک : پخشش کنید
... : بله ... قربان
توی فیلم:
کوک از اون جایی خارج میشه حالت چهره اش عوض میشه دیگه نمیخنده و اون روی شیطانیش نمایان میشه یکی از فرماندهان ارشد کوک میگه : قربان چی شد؟
کوک : طبق نقشه پیش رفت ... اون داشت میفهمید... ولی حرفمو باور کرد !
فرمانده ارشد : با اون دوستاش و ... چیکار کنیم ؟
کوک : باکره ان؟
فرمانده ارشد : بله ...
کوک : بهشون تج.اوز کنید ...
فرمانده ارشد: کیا؟
کوک: هر کی که دلش میخواد !
فرمانده ارشد: اما این طوری ا.ت داغون میشه
کوک : هدفم همینه ... !
فرمانده ارشد: هدفتون قربان؟
کوک : بله ... بله ...
فرمانده ارشد: اما ... مگه شما حسی به ا.ت نداشتید؟!
کوک خیره نگاه میکنه و بدون هیچ حرفی میره ...
ا.ت بعد دیدن فیلم آروم اشک میریزه که پدر کوک بغلش میکنه ... و
میگه: ایرادی نداره دختر کوچولو .. تو میتونی با من بیای .. من از دست این روانی نجاتت میدم !
کوک : ا.ت باهاش نمیری ! (جدی)
ا.ت : آره... باشه تو هدفت داغون کردن من بود ؟ من دشمنت بودم؟ حق با پدرت بود ... من انقدر بد عاشقت شده بودم که حاضر بودم چشمم رو روی همه چی ببندم ... تو همه چیم رو گرفتی ... من با پدرت میرم ! (اولش گریه میکنه ولی جمله آخرش که من با پدرت میرم رو جدی میشه در حالی که هنوز اشک میریزه )
کوک : ا.ت گوش کن ... اون سو استفاده گره !
ا.ت : نه نیست سو استفاده گر توییییی(داد)
ا.ت به کوک خیره نگاه میکنه و میگه : باورم نمیشه که هنوز ... وقتی نگاهت میکنم ....قلبم تند تند میزنه ! (گریه)
خداحافظ کوک ...
ا.ت با گریه از اونجا دور میشه و سوار ماشین پدر کوک میشه که کوک از عصبانیت میره و یقه ی پدرش رو میگیره و میگه : فقط میخوام یه مو از سرش کم بشه ... !
پدر کوک : اوه اوه ...
کوک محکم تر یقه ی باباش رو میگیره به طوری که نفس کشیدن براش سخت تر میشه و ادامه میده : خفه خون بگیر اشغال گوشت
پدر کوک دست کوک رو کنار میزنه و با قاطعیت میگه : اوکی ولی اونی که اونا رو گفت تو بودی نه من !
من فقط واقعیت رو بهش نشون دادم !
دیگه از آلان ا.ت مال منه 😈
کوک : فقط کافیه دستت بهش بخوره تا زندگیت رو روی سرت خراب کنم !
پدر کوک لبخندی میزنه و به سمت ماشینش میره و سوار میشه کمی بعد از رفتنشون فرمانده ارشد به کوک زنگ میزنه :
فرمانده : چیشد ... قربان ؟
کوک : عالیه ... نقشه امون ... داره میگیره ...!
مایل به حمایت بیب ¿
پارت : ۲۲
پدر کوک : مدارک رو بیارین ...
کوک : چی ؟ چه مدارکی ؟
پدر کوک : میفهمی ... فکر کنم ا.ت از دیدن یه صحبت کوچیک با فرمانده ارشد... خوشحال بشه !
کوک : یه صحبت کوچیک نه ... اون نههههه کوک میدوه سمت پدرش اما اون سریع میره عقب و فریاد میزنه : اگر یه قدم دیگه بیای جلو بیهوشت میکنممم
کوک همونجا می ایسته و منتظر میشه که یکی از زیر دست های اون روانی فیلم رو میاره ...
پدر کوک : پخشش کنید
... : بله ... قربان
توی فیلم:
کوک از اون جایی خارج میشه حالت چهره اش عوض میشه دیگه نمیخنده و اون روی شیطانیش نمایان میشه یکی از فرماندهان ارشد کوک میگه : قربان چی شد؟
کوک : طبق نقشه پیش رفت ... اون داشت میفهمید... ولی حرفمو باور کرد !
فرمانده ارشد : با اون دوستاش و ... چیکار کنیم ؟
کوک : باکره ان؟
فرمانده ارشد : بله ...
کوک : بهشون تج.اوز کنید ...
فرمانده ارشد: کیا؟
کوک: هر کی که دلش میخواد !
فرمانده ارشد: اما این طوری ا.ت داغون میشه
کوک : هدفم همینه ... !
فرمانده ارشد: هدفتون قربان؟
کوک : بله ... بله ...
فرمانده ارشد: اما ... مگه شما حسی به ا.ت نداشتید؟!
کوک خیره نگاه میکنه و بدون هیچ حرفی میره ...
ا.ت بعد دیدن فیلم آروم اشک میریزه که پدر کوک بغلش میکنه ... و
میگه: ایرادی نداره دختر کوچولو .. تو میتونی با من بیای .. من از دست این روانی نجاتت میدم !
کوک : ا.ت باهاش نمیری ! (جدی)
ا.ت : آره... باشه تو هدفت داغون کردن من بود ؟ من دشمنت بودم؟ حق با پدرت بود ... من انقدر بد عاشقت شده بودم که حاضر بودم چشمم رو روی همه چی ببندم ... تو همه چیم رو گرفتی ... من با پدرت میرم ! (اولش گریه میکنه ولی جمله آخرش که من با پدرت میرم رو جدی میشه در حالی که هنوز اشک میریزه )
کوک : ا.ت گوش کن ... اون سو استفاده گره !
ا.ت : نه نیست سو استفاده گر توییییی(داد)
ا.ت به کوک خیره نگاه میکنه و میگه : باورم نمیشه که هنوز ... وقتی نگاهت میکنم ....قلبم تند تند میزنه ! (گریه)
خداحافظ کوک ...
ا.ت با گریه از اونجا دور میشه و سوار ماشین پدر کوک میشه که کوک از عصبانیت میره و یقه ی پدرش رو میگیره و میگه : فقط میخوام یه مو از سرش کم بشه ... !
پدر کوک : اوه اوه ...
کوک محکم تر یقه ی باباش رو میگیره به طوری که نفس کشیدن براش سخت تر میشه و ادامه میده : خفه خون بگیر اشغال گوشت
پدر کوک دست کوک رو کنار میزنه و با قاطعیت میگه : اوکی ولی اونی که اونا رو گفت تو بودی نه من !
من فقط واقعیت رو بهش نشون دادم !
دیگه از آلان ا.ت مال منه 😈
کوک : فقط کافیه دستت بهش بخوره تا زندگیت رو روی سرت خراب کنم !
پدر کوک لبخندی میزنه و به سمت ماشینش میره و سوار میشه کمی بعد از رفتنشون فرمانده ارشد به کوک زنگ میزنه :
فرمانده : چیشد ... قربان ؟
کوک : عالیه ... نقشه امون ... داره میگیره ...!
مایل به حمایت بیب ¿
۳۵.۵k
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.