ᴘᴀʀᴛ 4
ᴘᴀʀᴛ 4
ا/ت ویو
ورقه رو برداشتم و شروع کردم به خوندن با هر کلمه چشمام گرد تر میشد
مافیا؟ من باید جزوی از این مافیا میشدم؟ آدم کشتن؟ شکنجه؟ اینارو من باید انجام بدم؟ امکان نداره
ا/ت : من این کارارو نمیکنم
الکس : باشه پس قاتل پدر و مادرتو هیچ وقت پیدا نمیکنی
ا/ت : چرا من؟ چرا بهم اون قاتل لعنتی رو نمیگی و راحتم نمیکنی
الکس : همینطوری؟ باید برام کار کنی اینطوری نمیشه
یه نفس عمیق کشیدم و به این فکر کردم ک باید از اون قاتل انتقام بگیرم برای این همه کار میکنم ....
ا/ت : قبوله
لبخندی زد
الکس : خوبه... پس امضا کن
ورقه رو امضا کردم
ا/ت : حالا باید چیکار کنم؟
الکس : برو تو اتاق بغلی یکی اونجاس اون بهت میگه باید چیکار کنی
ا/ت : ب باشه
بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون به همون اتاقی ک گفته بود رفتم درو باز کردم و نگاه کردم یکی پشت به من وایساده بود یکم جلوتر رفتم
ا/ت : امم سلام
.. : بیا جلوتر
رفتم جلوتر
.. : جلوترر
بازم رفتم جلوتر درست پشتش وایساده بودم ک برگشت دستش یه شلاق بود
.. : ا/ت تویی؟
همونطور ک چشمم به شلاق توی دستش بود جواب دادم
ا/ت : آ آره
صداش پوزخندشو شنیدم
.. : خوبه
شلاق توی دستشو اورد بالا یه لحظه نفسمو حبس کردم و چشمامو بستم ولی وقتی دیدم هیچی نشد چشمامو باز کردم
.. : بگیرش
شلاقو جلوم گرفته بود
ا/ت : چی؟
.. : گفتم بگیرش
شلاقو آروم از دستش گرفتم
.. : بزن
با این حرفش چشمام چهارتا شد
.. : گفتم بزن( با داد )
ا/ت : م من نمیتونم
.. : بهت.. گفتم.. بزن ( بخش بخش میگه )
ا/ت : ....
.. : پس اگه نمیزنی مجبورم خودم بزنم
تا اومدم چیزی بگم شلاقو از دستم کشید و یکی محکم زد به بازوم جیغ زدم
ا/ت : معلوم هست چیکار میکنی؟ ( با داد )
.. : اولین قانون اگه نزنی میخوری...
اینو گفتو شروع کرد به زدن
........
بازومو گرفت و بلندم کرد انقدر گریه کرده بودم چشمام تار میدید لباسم کامل خونی شده بود
.. : حالا بزن
ا/ت : .....
.. : نکنه بازم میخوای...
نزاشتم حرفش تموم بشه و شلاقو از دستش گرفتم انگار خون جلو چشمامو گرفته بود همچین کوبیدم به شکمش ک افتاد رو زمین و لباس سفیدش رد خون گرفت همونطور ک نفس نفس میزد پوزخندی زد
.. : خوشم اومد... بازم بزن
ا/ت : ببینم تو دیوونه ای؟ ( با داد )
.. : آره فکر کنیم من دیوونه ام حالا بزن
یه نفس عمیق کشیدم
ا/ت : نظرت چیه تمومش کنی ؟
.. : نه فعلا
از روی زمین بلند شد و شلاقو ازم گرفت
.. : برای امروز بسه ولی یادت نره امروز چی یاد گرفتی
اینو گفت و رفت.. همین ک رفت روس زمین نشستم بدنم خیلی درد میکرد جای زخمای اون شلاق لعنتی میسوخت
ا/ت ویو
ورقه رو برداشتم و شروع کردم به خوندن با هر کلمه چشمام گرد تر میشد
مافیا؟ من باید جزوی از این مافیا میشدم؟ آدم کشتن؟ شکنجه؟ اینارو من باید انجام بدم؟ امکان نداره
ا/ت : من این کارارو نمیکنم
الکس : باشه پس قاتل پدر و مادرتو هیچ وقت پیدا نمیکنی
ا/ت : چرا من؟ چرا بهم اون قاتل لعنتی رو نمیگی و راحتم نمیکنی
الکس : همینطوری؟ باید برام کار کنی اینطوری نمیشه
یه نفس عمیق کشیدم و به این فکر کردم ک باید از اون قاتل انتقام بگیرم برای این همه کار میکنم ....
ا/ت : قبوله
لبخندی زد
الکس : خوبه... پس امضا کن
ورقه رو امضا کردم
ا/ت : حالا باید چیکار کنم؟
الکس : برو تو اتاق بغلی یکی اونجاس اون بهت میگه باید چیکار کنی
ا/ت : ب باشه
بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون به همون اتاقی ک گفته بود رفتم درو باز کردم و نگاه کردم یکی پشت به من وایساده بود یکم جلوتر رفتم
ا/ت : امم سلام
.. : بیا جلوتر
رفتم جلوتر
.. : جلوترر
بازم رفتم جلوتر درست پشتش وایساده بودم ک برگشت دستش یه شلاق بود
.. : ا/ت تویی؟
همونطور ک چشمم به شلاق توی دستش بود جواب دادم
ا/ت : آ آره
صداش پوزخندشو شنیدم
.. : خوبه
شلاق توی دستشو اورد بالا یه لحظه نفسمو حبس کردم و چشمامو بستم ولی وقتی دیدم هیچی نشد چشمامو باز کردم
.. : بگیرش
شلاقو جلوم گرفته بود
ا/ت : چی؟
.. : گفتم بگیرش
شلاقو آروم از دستش گرفتم
.. : بزن
با این حرفش چشمام چهارتا شد
.. : گفتم بزن( با داد )
ا/ت : م من نمیتونم
.. : بهت.. گفتم.. بزن ( بخش بخش میگه )
ا/ت : ....
.. : پس اگه نمیزنی مجبورم خودم بزنم
تا اومدم چیزی بگم شلاقو از دستم کشید و یکی محکم زد به بازوم جیغ زدم
ا/ت : معلوم هست چیکار میکنی؟ ( با داد )
.. : اولین قانون اگه نزنی میخوری...
اینو گفتو شروع کرد به زدن
........
بازومو گرفت و بلندم کرد انقدر گریه کرده بودم چشمام تار میدید لباسم کامل خونی شده بود
.. : حالا بزن
ا/ت : .....
.. : نکنه بازم میخوای...
نزاشتم حرفش تموم بشه و شلاقو از دستش گرفتم انگار خون جلو چشمامو گرفته بود همچین کوبیدم به شکمش ک افتاد رو زمین و لباس سفیدش رد خون گرفت همونطور ک نفس نفس میزد پوزخندی زد
.. : خوشم اومد... بازم بزن
ا/ت : ببینم تو دیوونه ای؟ ( با داد )
.. : آره فکر کنیم من دیوونه ام حالا بزن
یه نفس عمیق کشیدم
ا/ت : نظرت چیه تمومش کنی ؟
.. : نه فعلا
از روی زمین بلند شد و شلاقو ازم گرفت
.. : برای امروز بسه ولی یادت نره امروز چی یاد گرفتی
اینو گفت و رفت.. همین ک رفت روس زمین نشستم بدنم خیلی درد میکرد جای زخمای اون شلاق لعنتی میسوخت
۱۱.۶k
۲۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.