ᴘᴀʀᴛ 3
ᴘᴀʀᴛ 3
از زبان راوی :
کم کم بلند شد و رفت تو خونه خونه ای ک حالا خالی مونده بود
*فلش بک به 3 روز بعد*
ا/ت ویو
دیگه باید برمیگشتم سر کارم اگرنه اخراجم میکردن... سفارشارو ک گرفتم رفتم تا آمادشون کنم امروز خیلی کار داشتیم و من حوصله نداشتم
......
به ساعت نگاه کردم 10 شب بود
آخرین لباسو هم اتو کشیدم و بعد از آویزون کردم به چوب لباسی گذاشتم سرجاش لباس فرممو عوض کردم و نشستم رو صندلی خیلی خسته شده بودم کمرم درد میکرد از صبح تاحالا سرپام
سرکارگر : دیگه برید ساعت کاری تموم شده
بلند شدم سوییشرتمو برداشتم و رفتم بیرون به سمت خونه حرکت کردم خیلی خسته بودم فقط دلم میخواست هر چه زودتر برسم خونه برای همین قدمامو تند تر کردم تا زودتر برسم
.....
وقتی رسیدم با کیلید درو باز کردم و رفتم داخل بازم اون حال و هوای دلگیر این خونه... اذیتم میکرد ولی چاره ای نداشتم رفتن داخل احساس میکردم یکی اینجاس کیفمو آویزون کردم و رفتم جلوتر درست حدس میزدم چند نفر تو خونه بودن یکیشون روی مبل لم داده بود بقیه هم کنارش وایساده بودن چشمش ک به من خورد پوزخندی زد
مرده : پس تویی اون ا/ت معروف
معروف؟ مگه من معروفم؟ اصلا اینا کین؟ این اسم منو از کجا میدونه؟
ا/ت : من تورو میشناسم؟
خندید و گفت :
مرده : نه نمیشناسی اما من تورو خیلی خوب میشناسم
ا/ت : چ چطوری؟
مرده : اینارو با هم میفهمیم
بلند شد و اومد سمتم روبروم وایساد
مرده : بزودی ...
این آخرین حرفی بود ک شنیدم بعدش با برخورد یه چیز محکمی تو سرم از حال رفتم دیگه هیچی نفهمیدم
.......
وقتی چشمامو باز کردم سرمای بدی رو حس کردم اطرافو نگاه کردم تو یه اتاق بودم ک پنجرش باز بود هنوزم شب بود از روی زمین بلند شدم یکی رو دیدم چون هنوز دیدم تار بود زیاد مشخص نبود بعد از چند بار پلک زدن فهمیدم کیه همونی بود ک توی خونه داشت باهام حرف میزد
مرده : بلاخره بهوش اومدی
ا/ت : تو کی ای؟
خنده آرومی کرد
مرده : حالا ک انقدر کنجکاوی بهت میگم من.... الکسم
ا/ت : چرا منو اوردی اینجا
الکس : چون میخوام کمکت کنم از قاتل پدر و مادرت انتقام بگیری
با حرفی ک زد سرجام خشک شدم
ا/ت : ت تو میدونی اون عوضی کیه؟
الکس : نه ولی میفهمم...ولی یه شرط داره
ا/ت : چی؟ چه شرطی؟
الکس : باید اینجا کار کنی ؟
ا/ت : چه کاری؟
الکس : خودت میفهمی... با من بیا
من ک هیچی از حرفاش نفهمیدم پس دنبالش رفتم صدای داد و فریاد میومد
ا/ت : هی اینجا کجاس؟
الکس : بیا...خودت میفهمی
اینو گفت و به راهش ادامه داد مجبور بودم دنبالش برم کم کم صداها بیشتر شد در یه اتاق باز بود نگاه کردم باورم نمیشه اونجا یه نفر غرق خون افتاده بود اینجا چخبره؟
الکس : اگه نمیخوای مثل اونا بشی باید به حرفام گوش کنی
فکم قفل شده بود
الکس : دنبال من بیا
بازم راهشو کشید و رفت خودمو جمع و جور کردم و دنبالش رفتم
کم کم رسیدیم به یه اتاق ک انتهای راهرو بود درشو باز کرد و رفت داخل به منم گفت برم داخل
یه ورقه گذاشت رو میز
الکس : باید اینو امضا کنی
ا/ت : این چه ورقه ایه؟
الکس : بخون...میفهمی
ورقه رو برداشتم و شروع کردم به خوندن
از زبان راوی :
کم کم بلند شد و رفت تو خونه خونه ای ک حالا خالی مونده بود
*فلش بک به 3 روز بعد*
ا/ت ویو
دیگه باید برمیگشتم سر کارم اگرنه اخراجم میکردن... سفارشارو ک گرفتم رفتم تا آمادشون کنم امروز خیلی کار داشتیم و من حوصله نداشتم
......
به ساعت نگاه کردم 10 شب بود
آخرین لباسو هم اتو کشیدم و بعد از آویزون کردم به چوب لباسی گذاشتم سرجاش لباس فرممو عوض کردم و نشستم رو صندلی خیلی خسته شده بودم کمرم درد میکرد از صبح تاحالا سرپام
سرکارگر : دیگه برید ساعت کاری تموم شده
بلند شدم سوییشرتمو برداشتم و رفتم بیرون به سمت خونه حرکت کردم خیلی خسته بودم فقط دلم میخواست هر چه زودتر برسم خونه برای همین قدمامو تند تر کردم تا زودتر برسم
.....
وقتی رسیدم با کیلید درو باز کردم و رفتم داخل بازم اون حال و هوای دلگیر این خونه... اذیتم میکرد ولی چاره ای نداشتم رفتن داخل احساس میکردم یکی اینجاس کیفمو آویزون کردم و رفتم جلوتر درست حدس میزدم چند نفر تو خونه بودن یکیشون روی مبل لم داده بود بقیه هم کنارش وایساده بودن چشمش ک به من خورد پوزخندی زد
مرده : پس تویی اون ا/ت معروف
معروف؟ مگه من معروفم؟ اصلا اینا کین؟ این اسم منو از کجا میدونه؟
ا/ت : من تورو میشناسم؟
خندید و گفت :
مرده : نه نمیشناسی اما من تورو خیلی خوب میشناسم
ا/ت : چ چطوری؟
مرده : اینارو با هم میفهمیم
بلند شد و اومد سمتم روبروم وایساد
مرده : بزودی ...
این آخرین حرفی بود ک شنیدم بعدش با برخورد یه چیز محکمی تو سرم از حال رفتم دیگه هیچی نفهمیدم
.......
وقتی چشمامو باز کردم سرمای بدی رو حس کردم اطرافو نگاه کردم تو یه اتاق بودم ک پنجرش باز بود هنوزم شب بود از روی زمین بلند شدم یکی رو دیدم چون هنوز دیدم تار بود زیاد مشخص نبود بعد از چند بار پلک زدن فهمیدم کیه همونی بود ک توی خونه داشت باهام حرف میزد
مرده : بلاخره بهوش اومدی
ا/ت : تو کی ای؟
خنده آرومی کرد
مرده : حالا ک انقدر کنجکاوی بهت میگم من.... الکسم
ا/ت : چرا منو اوردی اینجا
الکس : چون میخوام کمکت کنم از قاتل پدر و مادرت انتقام بگیری
با حرفی ک زد سرجام خشک شدم
ا/ت : ت تو میدونی اون عوضی کیه؟
الکس : نه ولی میفهمم...ولی یه شرط داره
ا/ت : چی؟ چه شرطی؟
الکس : باید اینجا کار کنی ؟
ا/ت : چه کاری؟
الکس : خودت میفهمی... با من بیا
من ک هیچی از حرفاش نفهمیدم پس دنبالش رفتم صدای داد و فریاد میومد
ا/ت : هی اینجا کجاس؟
الکس : بیا...خودت میفهمی
اینو گفت و به راهش ادامه داد مجبور بودم دنبالش برم کم کم صداها بیشتر شد در یه اتاق باز بود نگاه کردم باورم نمیشه اونجا یه نفر غرق خون افتاده بود اینجا چخبره؟
الکس : اگه نمیخوای مثل اونا بشی باید به حرفام گوش کنی
فکم قفل شده بود
الکس : دنبال من بیا
بازم راهشو کشید و رفت خودمو جمع و جور کردم و دنبالش رفتم
کم کم رسیدیم به یه اتاق ک انتهای راهرو بود درشو باز کرد و رفت داخل به منم گفت برم داخل
یه ورقه گذاشت رو میز
الکس : باید اینو امضا کنی
ا/ت : این چه ورقه ایه؟
الکس : بخون...میفهمی
ورقه رو برداشتم و شروع کردم به خوندن
۷.۱k
۲۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.