گل سمے 🥀 پارت ۱
گل سمے 🥀 پارت ۱
داشتم با عروسکی که بابا واسه تولدم خریده بود بازی می کردم.
ولی چرا بابا هنوز نیومده بابا هر روز ساعت چهار میاد خونه سال مندان ولی چرا نیومده ساعت هشته، بهتره برم از مدیر بپرسم شاید اون بدونه
پس رفتم سمت اتاق مدیر که....
_چه جوری براش بگم آقای مدیر اون باباش بود
+ میخوای چی بگی ب میکو (اسم دختر بچه)
_ اما آقای هاناگاکی مرده
چ... چی بابا مرده
(از زبون نویسنده)
فقط همین حرف کافی بود که دنیا روی سر دخترک خراب بشه، اون الان تنها حامی و تنها کسی که داشت یعنی پدرش رو از دست داده بود
دختر قبل از اینکه کسی بفهمه سریع رفت توی اتاقش و خودش رو به خواب زد، پرستار اومد توی اتاق که دید بچه خوابه واسه همین سریع رفت بیرون اما خوب دخترک خواب نبود
دختر داشت خیلی آروم جوری که کسی بیدار نشه گریه می کرد و خاطراتش با باباش رو مرور می کرد و اشک می ریخت
(فلش بک) (از زبون میکو)
با بابا نشسته بودیم و داشتیم بازی می کردیم
میکو: بابا
تاکه: بله عزیزم
میکو: مامان چه جور آدمیه؟
تاکه: اممم...مامان.... خوب خیلی مهربونه همیشه یک جوری حرف میزنه که انگار یک آدم بالغه خیلی صادقه و جنگ جو
میکو: بابا
تاکه: بله
میکو: مامان چرا مارو ول کرد
تاکه: خوب مامان از یکی دیگه خوشش اومد، واسه همین رفت پیش اون
میکو: بابا بهم یک قولی میدی ؟
تاکه: بگو عزیزم چه قولی
میکو: هیچ وقت مثل مامان منو ول نکنی
تاکه: بهت قول میدم دخترم هرگز ولت نمی کنم (لبخند)
(پایان فلش بک)
مگه بهم قول نداده بودیییی
پس چرا ؟ چرا منو ول کردی ؟
انقدر گریه کردم که نفهمیدم که کی خوابم برد که با صدای یک نفر بلند شدم ، آره اون خانوم کاترین پرستار اینجا بود
کاترین: میکو جان بیدار شدی ؟
میکو: بله بیدارم
کاترین: خوب پس برو دست و صورتت رو بشور بعد منم غذات رو میارم توی اتاقت
میکو: چرا توی اتاق?
کاترین: امروز آقای مدیر مهمون دارن واسه همین
بعد سری تکان دادم و رفتم دست و صورتم رو شستم، بعد همون جور که داشتم بر می گشتم به یکی بر خوردم
میکو: آخ... ببخشید حواسم نبود
اون مرد فقط بهم یک نگاه کرد و سر تکان داد بعد هم به مرد های پشت سرش اشاره کرد که بریم تو، منم سریع رفتم اتاقم
و دیدم که کاترین سان برام پنک کیک گذاشته روی تخت و نشستم خوردم که دیدم در باز شد اون کاترین سان بود
بنظر استرس داشت
کاترین: م..میکو
میکو: بله
کاترین میخواستم راجب باب....
که نداشتم حرفش تموم بشه گفتم:
میکو: خودم میدونم بابا مرده لازم نیست بگی فقط بگو چه جوری مرده
داشتم با عروسکی که بابا واسه تولدم خریده بود بازی می کردم.
ولی چرا بابا هنوز نیومده بابا هر روز ساعت چهار میاد خونه سال مندان ولی چرا نیومده ساعت هشته، بهتره برم از مدیر بپرسم شاید اون بدونه
پس رفتم سمت اتاق مدیر که....
_چه جوری براش بگم آقای مدیر اون باباش بود
+ میخوای چی بگی ب میکو (اسم دختر بچه)
_ اما آقای هاناگاکی مرده
چ... چی بابا مرده
(از زبون نویسنده)
فقط همین حرف کافی بود که دنیا روی سر دخترک خراب بشه، اون الان تنها حامی و تنها کسی که داشت یعنی پدرش رو از دست داده بود
دختر قبل از اینکه کسی بفهمه سریع رفت توی اتاقش و خودش رو به خواب زد، پرستار اومد توی اتاق که دید بچه خوابه واسه همین سریع رفت بیرون اما خوب دخترک خواب نبود
دختر داشت خیلی آروم جوری که کسی بیدار نشه گریه می کرد و خاطراتش با باباش رو مرور می کرد و اشک می ریخت
(فلش بک) (از زبون میکو)
با بابا نشسته بودیم و داشتیم بازی می کردیم
میکو: بابا
تاکه: بله عزیزم
میکو: مامان چه جور آدمیه؟
تاکه: اممم...مامان.... خوب خیلی مهربونه همیشه یک جوری حرف میزنه که انگار یک آدم بالغه خیلی صادقه و جنگ جو
میکو: بابا
تاکه: بله
میکو: مامان چرا مارو ول کرد
تاکه: خوب مامان از یکی دیگه خوشش اومد، واسه همین رفت پیش اون
میکو: بابا بهم یک قولی میدی ؟
تاکه: بگو عزیزم چه قولی
میکو: هیچ وقت مثل مامان منو ول نکنی
تاکه: بهت قول میدم دخترم هرگز ولت نمی کنم (لبخند)
(پایان فلش بک)
مگه بهم قول نداده بودیییی
پس چرا ؟ چرا منو ول کردی ؟
انقدر گریه کردم که نفهمیدم که کی خوابم برد که با صدای یک نفر بلند شدم ، آره اون خانوم کاترین پرستار اینجا بود
کاترین: میکو جان بیدار شدی ؟
میکو: بله بیدارم
کاترین: خوب پس برو دست و صورتت رو بشور بعد منم غذات رو میارم توی اتاقت
میکو: چرا توی اتاق?
کاترین: امروز آقای مدیر مهمون دارن واسه همین
بعد سری تکان دادم و رفتم دست و صورتم رو شستم، بعد همون جور که داشتم بر می گشتم به یکی بر خوردم
میکو: آخ... ببخشید حواسم نبود
اون مرد فقط بهم یک نگاه کرد و سر تکان داد بعد هم به مرد های پشت سرش اشاره کرد که بریم تو، منم سریع رفتم اتاقم
و دیدم که کاترین سان برام پنک کیک گذاشته روی تخت و نشستم خوردم که دیدم در باز شد اون کاترین سان بود
بنظر استرس داشت
کاترین: م..میکو
میکو: بله
کاترین میخواستم راجب باب....
که نداشتم حرفش تموم بشه گفتم:
میکو: خودم میدونم بابا مرده لازم نیست بگی فقط بگو چه جوری مرده
۳.۱k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.