گل سمے 🥀 پارت ۲
گل سمے 🥀 پارت ۲
کاترین که تعجب کرده بود گفت: خوب اون...اون خود کشی کرده
میکو: خوب حالا کار دیگه ای داری کاترین سان ؟ (با لبخند)
کاترین: خوب راستش یکی اومده تو رو به فرزند خواندگی قبول کنه میخواستم بگم واسایلت رو جمع کنی و یک لباس خوشگل بپوشی
میکو: چشم
بعد هم کاترین رفت ، باید وسایل هام رو جمع کنم ، خوب من الان چه حسی دارم که از اینجا دارم میرم خوب راستش هیچ حسی ندارم، نمی دونم اونجایی که قراره برم چه جوری
ولی خوب حد اقل بهتر از کتک ها و قلدری های بچه هاست
پس سریع لباس و وسایل هام رو جمع کردم و یک لباس خوشگل بپوشدم
( میکو : عکس دوم)

بعد هم رفتم پایین و به سمت اتاق مهمان رفتم.
مدیر: عه میکو جان اومدی ( لبخند)
مرتیکه عوضی با اون لبخند بریختش چون دارم میرم انقدر خوشحاله ؟
میکو: بله آقای مدیر
مدیر: میکو جان ایشون آقای سانو مانجیرو هستن ایشون قراره حضانت تو رو بگیرن
یک نگاه به مرد کردم.... درسته اون همون مردیه که بهش بر خوردم اون موهای سفید کوتاه داشت و صورتش هم خیلی بی روح بود و یک شلوارک و تیشرت مشکی هم تنش بود کنارش هم دوتا مرد بودن یکی موهای مشکی داشت که اونا رو دم اسبی بسته بود با یک تتو اژدها روی سرش و اون یکی هم موهای صورتی داشت و به دیوار تکیه داده بود
میکو: هاجیماشته واتاشیما میکو هاناکاگی دس
(از زبون نویسنده)
دراکن و سانزو از این همه موادب بودن دختر تعجب کرده بودن ، ولی مایکی نه خوب به هر حال اون دختر تاکه میچی بود ، تعجبی هم نداشت که به دخترش رو درست و حسابی ادب کرده باشد.
مایکی بلند شد و رفت سمت مدیر و بهش یک بسته پول داد اون مرد هم مثل پول ندیده ها پول هارو گرفت و رفت سمت میکو و روی زانو هاش نشت و دستاش رو به سمت میکو دراز کرد و میکو هم بدون هیچ حرفی رفت بغلش مایکی کیف و عروسک خرسی که باباش به میکو داده بود رو داد دست سانزو بعد هم رفتن و سروار ماشین شدن و مایکی میکو رو روی پاش گذاشت.
(از زبون میکو)
اون مرد منو گذاشته بود روی پاش و شروع کرد به ناز کردن موهام و گفت
مایکی: پس اسمت میکو عه
میکو: بله آقای مانجیرو
(از زبون مایکی)
مایکی: منو مایکی صدا کن فقط مایکی (با لبخند چشم بسته)
میکو: چشم مایکی کون (با لبخند)
جوری که گفت مایکی کون یاد تاکه افتادم اون لحظه دلم میخواست گریه کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم،
(فلش بک به ده دقیقه بعد)(از زبون میکو)
بعد از ده دقیقه حرف زدن با مایکی کون رسیدیم مایکی کون منو گذاشت روی زمین و دستش رو گرفتم و رفتیم داخل یک ویلا،
ویلا که چه بگم قصر بود، همین طور داشتیم راه میرفتیم که رفتیم توی پذیرایی خونه اونجا یک آلمه آدم نشسته بودن و داشتن باهم دیگه بگو بخند می کردن که مایکی کون گفت
مایکی: ما برگشتیم خونه
کاترین که تعجب کرده بود گفت: خوب اون...اون خود کشی کرده
میکو: خوب حالا کار دیگه ای داری کاترین سان ؟ (با لبخند)
کاترین: خوب راستش یکی اومده تو رو به فرزند خواندگی قبول کنه میخواستم بگم واسایلت رو جمع کنی و یک لباس خوشگل بپوشی
میکو: چشم
بعد هم کاترین رفت ، باید وسایل هام رو جمع کنم ، خوب من الان چه حسی دارم که از اینجا دارم میرم خوب راستش هیچ حسی ندارم، نمی دونم اونجایی که قراره برم چه جوری
ولی خوب حد اقل بهتر از کتک ها و قلدری های بچه هاست
پس سریع لباس و وسایل هام رو جمع کردم و یک لباس خوشگل بپوشدم
( میکو : عکس دوم)

بعد هم رفتم پایین و به سمت اتاق مهمان رفتم.
مدیر: عه میکو جان اومدی ( لبخند)
مرتیکه عوضی با اون لبخند بریختش چون دارم میرم انقدر خوشحاله ؟
میکو: بله آقای مدیر
مدیر: میکو جان ایشون آقای سانو مانجیرو هستن ایشون قراره حضانت تو رو بگیرن
یک نگاه به مرد کردم.... درسته اون همون مردیه که بهش بر خوردم اون موهای سفید کوتاه داشت و صورتش هم خیلی بی روح بود و یک شلوارک و تیشرت مشکی هم تنش بود کنارش هم دوتا مرد بودن یکی موهای مشکی داشت که اونا رو دم اسبی بسته بود با یک تتو اژدها روی سرش و اون یکی هم موهای صورتی داشت و به دیوار تکیه داده بود
میکو: هاجیماشته واتاشیما میکو هاناکاگی دس
(از زبون نویسنده)
دراکن و سانزو از این همه موادب بودن دختر تعجب کرده بودن ، ولی مایکی نه خوب به هر حال اون دختر تاکه میچی بود ، تعجبی هم نداشت که به دخترش رو درست و حسابی ادب کرده باشد.
مایکی بلند شد و رفت سمت مدیر و بهش یک بسته پول داد اون مرد هم مثل پول ندیده ها پول هارو گرفت و رفت سمت میکو و روی زانو هاش نشت و دستاش رو به سمت میکو دراز کرد و میکو هم بدون هیچ حرفی رفت بغلش مایکی کیف و عروسک خرسی که باباش به میکو داده بود رو داد دست سانزو بعد هم رفتن و سروار ماشین شدن و مایکی میکو رو روی پاش گذاشت.
(از زبون میکو)
اون مرد منو گذاشته بود روی پاش و شروع کرد به ناز کردن موهام و گفت
مایکی: پس اسمت میکو عه
میکو: بله آقای مانجیرو
(از زبون مایکی)
مایکی: منو مایکی صدا کن فقط مایکی (با لبخند چشم بسته)
میکو: چشم مایکی کون (با لبخند)
جوری که گفت مایکی کون یاد تاکه افتادم اون لحظه دلم میخواست گریه کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم،
(فلش بک به ده دقیقه بعد)(از زبون میکو)
بعد از ده دقیقه حرف زدن با مایکی کون رسیدیم مایکی کون منو گذاشت روی زمین و دستش رو گرفتم و رفتیم داخل یک ویلا،
ویلا که چه بگم قصر بود، همین طور داشتیم راه میرفتیم که رفتیم توی پذیرایی خونه اونجا یک آلمه آدم نشسته بودن و داشتن باهم دیگه بگو بخند می کردن که مایکی کون گفت
مایکی: ما برگشتیم خونه
۱.۶k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.