رمان:عشق مخفی
رمان:عشق مخفی
جونگ کوک:تو و دوست پسرت خوابتون نمیاد میخواین یه کارایی بکنین
ات::من و نامجون یه بارم از این کارا نکردیم
شوگا:بله؟ صبح اگه یه دقیقه دیر تر میومدم خونتون الان حامله بودی
اومدم حرف بزنم که نامجون اجازه نداد و خودش حرف زد
نامجون:حالا ات یه چیزی گفت چرت و پرت زیاد میگه تا هشت بارش رو من یادمه
پسرا:هشت بار؟
ات: شب بخیر
سریع رفتم تو اتاق اون طرف و درو بستم میدونستم اگه یه کم دیگه میموندم سرخ میشدم آخه هشت بار چیه چرا دروغ گفت 😭😂
رفتم رو تخت پتو رو رویه خودم کشیدم اما نفهمیدم چی شد که خوابم برد
با نوری که به چشمام میخورد از خواب بیدار شدم رفتم پایین اما دیدم هیچکس نیست
ات:پسراا کجایین(داد)
نامجون: ساکت
ات:عه اینجایین چرا انقدر ساکتین؟
تهیونگ: صبح خبر رسید که مامان بزرگت...متاسفانه مرده
جونگ کوک:تو و دوست پسرت خوابتون نمیاد میخواین یه کارایی بکنین
ات::من و نامجون یه بارم از این کارا نکردیم
شوگا:بله؟ صبح اگه یه دقیقه دیر تر میومدم خونتون الان حامله بودی
اومدم حرف بزنم که نامجون اجازه نداد و خودش حرف زد
نامجون:حالا ات یه چیزی گفت چرت و پرت زیاد میگه تا هشت بارش رو من یادمه
پسرا:هشت بار؟
ات: شب بخیر
سریع رفتم تو اتاق اون طرف و درو بستم میدونستم اگه یه کم دیگه میموندم سرخ میشدم آخه هشت بار چیه چرا دروغ گفت 😭😂
رفتم رو تخت پتو رو رویه خودم کشیدم اما نفهمیدم چی شد که خوابم برد
با نوری که به چشمام میخورد از خواب بیدار شدم رفتم پایین اما دیدم هیچکس نیست
ات:پسراا کجایین(داد)
نامجون: ساکت
ات:عه اینجایین چرا انقدر ساکتین؟
تهیونگ: صبح خبر رسید که مامان بزرگت...متاسفانه مرده
۹.۳k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.