رمان :عشق مخفی
رمان :عشق مخفی
ات:چ..چی؟ ماما....
دیگه نتونستم ادامه حرفم رو بزنم و همه جا سیاه شد
از زبون نامجون
سریع ات رو بغل کردم و به سمت بیمارستان رفتم بعد از چند دقیقه رسیدم و ات رو بستری کردن
دکتر :چیز خاصی نیست بخاطر شک یهویی که بهشون وارد شده اینطوری شدن
نامجون:ممنون میشه ببینمش ؟
دکتر:بله بفرمایید
تا دکتر رفت گوشیم زنگ خورد
نامجون:الو
جین:کجایی؟
نامجون: بیمارستان
جین:حال ات خوبه؟
نامجون:آره خوبه
جین:باشه ما داریم میایم بیمارستان
نامجون:باشه منتظرم
رفتم پیش ات درو باز کردم که دیدم بهوش اومده
نامجون:ات
روشو کرد سمتم دیدم چشماش اشکیه
نامجون:گریه کردی؟
ات:همش تقصیر منه من باعث شدم مامان بزرگم بمیره(گریه)
رفتم پیشش نشستم و بغلش کردم
نامجون:هیچی تقصیر تو نیست تو روحتم خبر نداشت
ات:اگه میرفتم پیش اون الان زنده بود
نامجون: عزیزم گریه نکن حالت بد میشه
ات: ب..باش
نامجون:آفرین عزیزم
همون لحظه گوشیم زنگ خورد
از زبون ات
گوشی نامجون زنگ خورد
نامجون:اتاق ۱۱۵ دیگه ....باش باش الان میام ... عزیزم من میرم دنبال پسرا مثل اینکه اتاق رو پیدا نمیکنن
ات:باشه
تا نامجون از اتاق رفت بیرون سه تا مرد اومدن داخل
ات:شما کی هستید؟
؟:مگه قرار نبود ساعت نه بیای سر قرار
ات:ت..تو
؟:چرا نیومدی؟
ات:مامانبزرگمو تو کش..
؟:آره من کشتم از قبل بهت اخطار داده بودم اگه به حرفم گوش ندی نفر بعدی پدر و مادرتن
ات: چرا باید به حرفت گوش بدم ها(بلند)
؟:چون دفعه ی قبل گوش ندادی و مامانبزرگت مرد
اومد نزدیکم دستش رو گذاشت رو رونم و فشار میداد از اونطرف سرش رو آورد نزدیک گوشم و گفت
؟: به نامجونت بگو دیگه نمیتونی باهاش قرار بزاری بگو دیگه دوسش نداری
و بعد بدون هیچ حرف دیگه ای رفت
یکم بعد یه پیام اومد بازش کردم آدرس خونه مامان و بابام بود اون مرد واقعا با کسی شوخی نداره
شوگا:ات
ات:اوپا
شوگا سریع اومد و بغلم کرد
شوگا: دختر داشتم میمردم از ترس
جیهوپ:از وقتی به شوگا خبر دادیم بیمارستانی تا الان داشت گریه میکرد
شوگا یه نگاه به جیهوپ کرد که یعنی ببند
نامجون:بچه ها از دکتر پرسیدم الان میتونیم ات رو ببریم خونه
پسرا رفتن به سمت خونه علیه خودشون چون با سه تا ماشین بودیم من و نامجون باهم جیمین و تهیونگ و جونگ کوک و جیهوپ باهم و جین و شوگا هم باهم نامی کارای ترخیص رو کرد رفتیم تو پارکینگ که همون پسره رو دیدم به ماشین نامجون تکیه داده بود وقتی فهمید من شناختمش ماسکش رو گذاشت رو صورتش
اومدم درو باز کنم که آروم جوری که فقط من و خودش بشنویم گفت
؟:یادت نره تا شب باید بهش بگی که میخوای ازش جدا بشی
و بعد اسلحش رو نشونم داد
ات:چ..چی؟ ماما....
دیگه نتونستم ادامه حرفم رو بزنم و همه جا سیاه شد
از زبون نامجون
سریع ات رو بغل کردم و به سمت بیمارستان رفتم بعد از چند دقیقه رسیدم و ات رو بستری کردن
دکتر :چیز خاصی نیست بخاطر شک یهویی که بهشون وارد شده اینطوری شدن
نامجون:ممنون میشه ببینمش ؟
دکتر:بله بفرمایید
تا دکتر رفت گوشیم زنگ خورد
نامجون:الو
جین:کجایی؟
نامجون: بیمارستان
جین:حال ات خوبه؟
نامجون:آره خوبه
جین:باشه ما داریم میایم بیمارستان
نامجون:باشه منتظرم
رفتم پیش ات درو باز کردم که دیدم بهوش اومده
نامجون:ات
روشو کرد سمتم دیدم چشماش اشکیه
نامجون:گریه کردی؟
ات:همش تقصیر منه من باعث شدم مامان بزرگم بمیره(گریه)
رفتم پیشش نشستم و بغلش کردم
نامجون:هیچی تقصیر تو نیست تو روحتم خبر نداشت
ات:اگه میرفتم پیش اون الان زنده بود
نامجون: عزیزم گریه نکن حالت بد میشه
ات: ب..باش
نامجون:آفرین عزیزم
همون لحظه گوشیم زنگ خورد
از زبون ات
گوشی نامجون زنگ خورد
نامجون:اتاق ۱۱۵ دیگه ....باش باش الان میام ... عزیزم من میرم دنبال پسرا مثل اینکه اتاق رو پیدا نمیکنن
ات:باشه
تا نامجون از اتاق رفت بیرون سه تا مرد اومدن داخل
ات:شما کی هستید؟
؟:مگه قرار نبود ساعت نه بیای سر قرار
ات:ت..تو
؟:چرا نیومدی؟
ات:مامانبزرگمو تو کش..
؟:آره من کشتم از قبل بهت اخطار داده بودم اگه به حرفم گوش ندی نفر بعدی پدر و مادرتن
ات: چرا باید به حرفت گوش بدم ها(بلند)
؟:چون دفعه ی قبل گوش ندادی و مامانبزرگت مرد
اومد نزدیکم دستش رو گذاشت رو رونم و فشار میداد از اونطرف سرش رو آورد نزدیک گوشم و گفت
؟: به نامجونت بگو دیگه نمیتونی باهاش قرار بزاری بگو دیگه دوسش نداری
و بعد بدون هیچ حرف دیگه ای رفت
یکم بعد یه پیام اومد بازش کردم آدرس خونه مامان و بابام بود اون مرد واقعا با کسی شوخی نداره
شوگا:ات
ات:اوپا
شوگا سریع اومد و بغلم کرد
شوگا: دختر داشتم میمردم از ترس
جیهوپ:از وقتی به شوگا خبر دادیم بیمارستانی تا الان داشت گریه میکرد
شوگا یه نگاه به جیهوپ کرد که یعنی ببند
نامجون:بچه ها از دکتر پرسیدم الان میتونیم ات رو ببریم خونه
پسرا رفتن به سمت خونه علیه خودشون چون با سه تا ماشین بودیم من و نامجون باهم جیمین و تهیونگ و جونگ کوک و جیهوپ باهم و جین و شوگا هم باهم نامی کارای ترخیص رو کرد رفتیم تو پارکینگ که همون پسره رو دیدم به ماشین نامجون تکیه داده بود وقتی فهمید من شناختمش ماسکش رو گذاشت رو صورتش
اومدم درو باز کنم که آروم جوری که فقط من و خودش بشنویم گفت
؟:یادت نره تا شب باید بهش بگی که میخوای ازش جدا بشی
و بعد اسلحش رو نشونم داد
۸.۱k
۳۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.