رمان : عشق مخفی
رمان : عشق مخفی
ات:یونگیا بیا منو از بغل این....
دیگه نشد ادامه بدم و نامجون گذاشتم زمین
نامجون:اگه نمیخوای داد بزنی برو بشین رو مبل.
ات:باش
بعد از خوردن دارو هام گوشیم رو برداشتم داشتم همین طوری داشتم تو تیک تاک می تابیدم که رو گوشیم پیام اومد
؟: دختر خوشگلی هستی به زودی میشی مال خودم
باز ساسنگ فن ها شمارمو پیدا کردن
ات:یونگی برام سیمکارت جدید میخری؟
یونگی: براچی ؟
ات:دوباره شمارم رو پیدا کردن
یونگی: باشه
ات:مرسی
گوشیم رو کنار گذاشتم و رفتم یکم پیش پسرا
نیم ساعت بعد
رفتم سمت گوشیم که دیدم کلی پیام اومده
؟:به زودی مال خودم میشی
؟:دارم فکر میکنم چطوری به فاکت بدم
؟: (آدرس خونه ی مامان بزرگه اته)
؟:مامان بزرگت خیلی مهربونه ❤️
اون آدرس خونه مامان بزرگم رو از کجا داره؟
سعی کردم نگرانیم رو پنهان کنم و نزارم بقیه بفهمن
کم کم همه رفتن و من و نامجون موندیم
ات:بریم بخوابیم ؟
نامجون: بخوابیم
به سمت اتاق خواب رفتیم مثل عادت همیشگی...نامجون تیشرتش رو در آورد و فقط با یه شلوارک رو تخت خوابید سرمو گذاشتم رو دستش و بایه بوسه هردو به خواب عمیقی فرو رفتیم
فردا
از خواب بیدار شدم چرخیدم دیدم نامجون هنوز خوابه
ات:عشقم ...نامجون ....عزیزم ....بیبی
نامجون:اوممم بله (خوابالو)
ات:نمیخوای از خواب بیدار بشی ؟ ساعت دوازدهه
نامجون:سه روزه نخوابیدم بزار بخوابم
ات:ببینم ... بخاطر من نخوابیدی ؟
نامجون:آره
ات:ببخشید (بغض)
نامجون:بغض نکن عروسکم بیا بغلم (خوابالو)
رفتم رو دلش نشستم
ات:بلند شو دیگه گشنمههههه( بلند)
نامجون:ایششش بگیر بخواب
ات:بلند شو
نامجون:بخواب
آت:بلند شو
نامجون:بخواب
آت:بلند شو
نامجون:حرف گوش نمیدی؟
ات:نه
با جابهجا شدنمون و قرار گرفتن نامجون رو دلم چشمام چهارتا شد همین طوری داشت بهم نزدیک و نزدیک تر میشد در حدی که اگه حرف میزد لباش میخورد بهم همون لحظه شوگا وارد اتاق خواب شد
ات:یونگیا بیا منو از بغل این....
دیگه نشد ادامه بدم و نامجون گذاشتم زمین
نامجون:اگه نمیخوای داد بزنی برو بشین رو مبل.
ات:باش
بعد از خوردن دارو هام گوشیم رو برداشتم داشتم همین طوری داشتم تو تیک تاک می تابیدم که رو گوشیم پیام اومد
؟: دختر خوشگلی هستی به زودی میشی مال خودم
باز ساسنگ فن ها شمارمو پیدا کردن
ات:یونگی برام سیمکارت جدید میخری؟
یونگی: براچی ؟
ات:دوباره شمارم رو پیدا کردن
یونگی: باشه
ات:مرسی
گوشیم رو کنار گذاشتم و رفتم یکم پیش پسرا
نیم ساعت بعد
رفتم سمت گوشیم که دیدم کلی پیام اومده
؟:به زودی مال خودم میشی
؟:دارم فکر میکنم چطوری به فاکت بدم
؟: (آدرس خونه ی مامان بزرگه اته)
؟:مامان بزرگت خیلی مهربونه ❤️
اون آدرس خونه مامان بزرگم رو از کجا داره؟
سعی کردم نگرانیم رو پنهان کنم و نزارم بقیه بفهمن
کم کم همه رفتن و من و نامجون موندیم
ات:بریم بخوابیم ؟
نامجون: بخوابیم
به سمت اتاق خواب رفتیم مثل عادت همیشگی...نامجون تیشرتش رو در آورد و فقط با یه شلوارک رو تخت خوابید سرمو گذاشتم رو دستش و بایه بوسه هردو به خواب عمیقی فرو رفتیم
فردا
از خواب بیدار شدم چرخیدم دیدم نامجون هنوز خوابه
ات:عشقم ...نامجون ....عزیزم ....بیبی
نامجون:اوممم بله (خوابالو)
ات:نمیخوای از خواب بیدار بشی ؟ ساعت دوازدهه
نامجون:سه روزه نخوابیدم بزار بخوابم
ات:ببینم ... بخاطر من نخوابیدی ؟
نامجون:آره
ات:ببخشید (بغض)
نامجون:بغض نکن عروسکم بیا بغلم (خوابالو)
رفتم رو دلش نشستم
ات:بلند شو دیگه گشنمههههه( بلند)
نامجون:ایششش بگیر بخواب
ات:بلند شو
نامجون:بخواب
آت:بلند شو
نامجون:بخواب
آت:بلند شو
نامجون:حرف گوش نمیدی؟
ات:نه
با جابهجا شدنمون و قرار گرفتن نامجون رو دلم چشمام چهارتا شد همین طوری داشت بهم نزدیک و نزدیک تر میشد در حدی که اگه حرف میزد لباش میخورد بهم همون لحظه شوگا وارد اتاق خواب شد
۸.۸k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.