پارت جدید
ازدواج اجباری
پارت سیزدهم
یک نگاهی بکوک کوک کردم و با حرص جواب دادمم..
هانا: اره
مامان: واااای خیلی خوبه عکسشو حتما برام بفرست..
هانا: عکس نگرفتمم یادم رفت..
مامان کوک: عههه بزار شب عروسیش سورپرایزمون کنههه...
کوک: ماامااان.. من چی پس؟
مامان کوک: الهیییی بگردمم پسرممم.. تو که دیگه ستاره ای واسه خودت..
هانا: با کوک فردا میریمم ببینیمم...
مامان کوک: خیلی خوبههه... فقط کوک.. ببرمون خونه خودموون شام هستن..
مامان: امکان ندارههه حالا یه بارم شما بیاین خونه ما چیمیشه؟
مامان کوک: عهه نگووو
مامان: اگه نیاین ناراحت میشممم..
و بالاخره قرار شد بیان خونه مااا..
رسیدیم خونه و من رفتم توی اتاق و کوک هم دنبالم اومد..
هانا: هفففف خسته شدممم..
کوک: .. خسته ترم میشی..
هانا: نه فردا تو خسته میشی... خوب حالتو میگیرممم من انتخاب میکنم لباستووو..
کوک: اوک..
کوک ویو
داشتم اتاقشو نگاه میکردم که چشمم افتاد به قاب عکس تهیونگ و هانا روی میز..
کوک: هاناااا..
هانا: چیه.؟
کوک: تو که بهم زدی... چزا عکسش اینجاست؟
هانا: خب هنوز دوسش دارم بخاطر جناب عالی تموم کردمم..
کوک: چه فایده دیگه نمیتونی باهاش باشی..
هانا: خب دوست معمولیم که هست..
کوک: عکس دوست معمولی رو اونجا نمیزنن.. زوود برش دار..
مامان: بیاین پایین بچه ها باباتون اومدهه.. میخوایم شام بخوریمم..
هانا: باشه میایم..
از روی تخت پاشدم و اومدیم بیروون...
سر میز شام نشسته بودیمم. که بابا ها داشتن درمورد شراکت حرف میزدن.. مامانا هم در مورد استایل و عروسیو و خونه...
من جونگ کوک فقط حرف نمیزدییمم.. و غذامونو میخوردیمم.. البته کنار هم نشسته بودیم..
کوک: هانا..
هانا: اوم؟
کوک: فردا میام دنبالت..
بابای کوک: میخوای فردا نرین من با اقای جانگ حرف میزنمم..
کوک: خوبهه.. ممنون
هانا: درسمون؟
بابا کوک: هانا جان نگران درس نباش میتونین موقعی که سرتون خلوت بوود با استاد حرف بزنین کلاسا رو باهم برین..
شام تموم شد و خداحافظی کردن و رفتن..
منم رفتم توی اتاقمو لباسامو عوض کردم و خوابیدمم..
ادامه دارد...
________
پارت سیزدهم
یک نگاهی بکوک کوک کردم و با حرص جواب دادمم..
هانا: اره
مامان: واااای خیلی خوبه عکسشو حتما برام بفرست..
هانا: عکس نگرفتمم یادم رفت..
مامان کوک: عههه بزار شب عروسیش سورپرایزمون کنههه...
کوک: ماامااان.. من چی پس؟
مامان کوک: الهیییی بگردمم پسرممم.. تو که دیگه ستاره ای واسه خودت..
هانا: با کوک فردا میریمم ببینیمم...
مامان کوک: خیلی خوبههه... فقط کوک.. ببرمون خونه خودموون شام هستن..
مامان: امکان ندارههه حالا یه بارم شما بیاین خونه ما چیمیشه؟
مامان کوک: عهه نگووو
مامان: اگه نیاین ناراحت میشممم..
و بالاخره قرار شد بیان خونه مااا..
رسیدیم خونه و من رفتم توی اتاق و کوک هم دنبالم اومد..
هانا: هفففف خسته شدممم..
کوک: .. خسته ترم میشی..
هانا: نه فردا تو خسته میشی... خوب حالتو میگیرممم من انتخاب میکنم لباستووو..
کوک: اوک..
کوک ویو
داشتم اتاقشو نگاه میکردم که چشمم افتاد به قاب عکس تهیونگ و هانا روی میز..
کوک: هاناااا..
هانا: چیه.؟
کوک: تو که بهم زدی... چزا عکسش اینجاست؟
هانا: خب هنوز دوسش دارم بخاطر جناب عالی تموم کردمم..
کوک: چه فایده دیگه نمیتونی باهاش باشی..
هانا: خب دوست معمولیم که هست..
کوک: عکس دوست معمولی رو اونجا نمیزنن.. زوود برش دار..
مامان: بیاین پایین بچه ها باباتون اومدهه.. میخوایم شام بخوریمم..
هانا: باشه میایم..
از روی تخت پاشدم و اومدیم بیروون...
سر میز شام نشسته بودیمم. که بابا ها داشتن درمورد شراکت حرف میزدن.. مامانا هم در مورد استایل و عروسیو و خونه...
من جونگ کوک فقط حرف نمیزدییمم.. و غذامونو میخوردیمم.. البته کنار هم نشسته بودیم..
کوک: هانا..
هانا: اوم؟
کوک: فردا میام دنبالت..
بابای کوک: میخوای فردا نرین من با اقای جانگ حرف میزنمم..
کوک: خوبهه.. ممنون
هانا: درسمون؟
بابا کوک: هانا جان نگران درس نباش میتونین موقعی که سرتون خلوت بوود با استاد حرف بزنین کلاسا رو باهم برین..
شام تموم شد و خداحافظی کردن و رفتن..
منم رفتم توی اتاقمو لباسامو عوض کردم و خوابیدمم..
ادامه دارد...
________
۱۱.۳k
۱۶ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.