دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #پارت_89
با این فکر سریع به سمت تلفن یورش بردم و قبل از قطع شدن جواب دادم:
_بله؟
_....
اخمهام رفت توهم، مزاحم بود؟
_الو، با توام یابو؟ خجالت نمیکشی مزاحم میشی؟ بیام خشتکتو بکشم رو سرت؟ هان؟
دست به کمر ایستاده بودم و داشتم تند تند فرد پشت خط رو مورد عنایت قرار میدادم.
_چی میگی بچه؟
با شنیدن صدای بم و خستهی ارسلان روح از تنم جدا شد...
با یاد حرفهایی که زدم هینی زیر لب کشیدم و محکم کوبیدم تو پیشونیم، رسما قبر خودم رو کندم.
با دیدن سکوت من باز صداش بلند شد:
_چیشدی؟ تا چند ثانیه پیش که میخواستی خشتکم رو بکشی رو سرم چیشد؟ چرا نطقت قطع شد؟ جوجه؟
ثانیه به ثانیه بیشتر سرخ میشدم، حالا من یه زری زدم این عوضی چرا به روم آورد؟
با شنیدن کلمه آخرش اخمهام بهم گره خورد.
راستی راستی برم خشتکش رو بکشم رو سرش بفهمه جوجه کیه؟
یه لحظه با تصور کردن خشتک ارسلان رو سرش خنده ام گرفت.
_محو نشو، ببین چی میگمت، الان یه نفر میاد در خونه دنبالت از تو چشمی نگاه کن اگه کت سفید تنش بود در رو باز کن خب؟
با مکث کوتاهی گفتم:
_واسه چی؟
_تو یه ظرف غذا واسم جمع کن، خودتم با سر و وضع مناسب پا میشی میای فهمیدی؟
وا، چرا نمیره رستوران یه چی کوفت کنه خب خسیس...
سوالم رو به زبون آوردم:
_چرا نمیری رستوران؟
_ببینم نکنه باید به توهم جواب پس بدم؟ حرف نباشه سریع حاضر خودتو الانها دیگه میرسه...
و بدون اینکه منتظر جواب من باشه تقی گوشی رو قطع کرد، با حرص تلفن رو کوبیدم و بعد از جمع کردن غذاش مشغول آماده شدن شدم.
• #پارت_89
با این فکر سریع به سمت تلفن یورش بردم و قبل از قطع شدن جواب دادم:
_بله؟
_....
اخمهام رفت توهم، مزاحم بود؟
_الو، با توام یابو؟ خجالت نمیکشی مزاحم میشی؟ بیام خشتکتو بکشم رو سرت؟ هان؟
دست به کمر ایستاده بودم و داشتم تند تند فرد پشت خط رو مورد عنایت قرار میدادم.
_چی میگی بچه؟
با شنیدن صدای بم و خستهی ارسلان روح از تنم جدا شد...
با یاد حرفهایی که زدم هینی زیر لب کشیدم و محکم کوبیدم تو پیشونیم، رسما قبر خودم رو کندم.
با دیدن سکوت من باز صداش بلند شد:
_چیشدی؟ تا چند ثانیه پیش که میخواستی خشتکم رو بکشی رو سرم چیشد؟ چرا نطقت قطع شد؟ جوجه؟
ثانیه به ثانیه بیشتر سرخ میشدم، حالا من یه زری زدم این عوضی چرا به روم آورد؟
با شنیدن کلمه آخرش اخمهام بهم گره خورد.
راستی راستی برم خشتکش رو بکشم رو سرش بفهمه جوجه کیه؟
یه لحظه با تصور کردن خشتک ارسلان رو سرش خنده ام گرفت.
_محو نشو، ببین چی میگمت، الان یه نفر میاد در خونه دنبالت از تو چشمی نگاه کن اگه کت سفید تنش بود در رو باز کن خب؟
با مکث کوتاهی گفتم:
_واسه چی؟
_تو یه ظرف غذا واسم جمع کن، خودتم با سر و وضع مناسب پا میشی میای فهمیدی؟
وا، چرا نمیره رستوران یه چی کوفت کنه خب خسیس...
سوالم رو به زبون آوردم:
_چرا نمیری رستوران؟
_ببینم نکنه باید به توهم جواب پس بدم؟ حرف نباشه سریع حاضر خودتو الانها دیگه میرسه...
و بدون اینکه منتظر جواب من باشه تقی گوشی رو قطع کرد، با حرص تلفن رو کوبیدم و بعد از جمع کردن غذاش مشغول آماده شدن شدم.
۴.۹k
۱۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.