دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #پارت_88 •
_چایامو شیرین کن.
_چشم
در سکوت مشغول شیرین کردن چایاش شدم.
از دیشب تصمیم گرفته بودم دیگه سر به سرش نزارم، باهاش کلمهای حرف نزنم، کلکل نکنم.
فقط در جواب حرفهاش و کارهاش «چشم» بگم...
تعجب رو میشد به راحتی از توی چشمهاش خوند، فکر نمیکرد انقد در برابرش مطیع شده باشم!
چای شیرین رو گذاشتم جلوش، با تردید نیم نگاهی بهش انداختم و با مکث پشت میز نشستم، هر لحظه منتظر داد و بیدادش بودم ولی با سکوتش بهم فهموند که فعلا کاریم نداره...
نفس عمیقی کشیدم و مشغول لقمه گرفتن شدم.
از جاش بلند شد و از آشپزخونه زد بیرون، با صدای چرخیدن قفل تو در نیشخندی رو لبم نشست، واقعا فکر میکرد بعد از ماجرای دیروز هوس بیرون رفتن به سرم میزنه؟
دندون قروچهای کردم و با غیض زمزمه کردم:
_ازت متنفرم مردک عوضی...
* * * * * * * *
ساعت از دو گذشته بود ولی هنوز خبری از ارسلان نشده بود، نه که نگران شده باشما....نه...
ولی امیدوار بودم اتفاقی نیفتاده باشه، چون من تو این چهار دیواری هیچ راهی به بیرون نداشتم.
با خوردن بوی غذا زیر مشامم دلم بیشتر ضعف کرد.
بلاخره بیخیال منتظر اومدن اون یابو شدم و واسه خودم غذا کشیدم.
هنوز قاشق اول از گلوم پایین نرفته بود که صدای زنگ تلفن خونه به صدا در اومد...
متعجب لقمهی توی دهنم رو قورت دادم و رفتم سمتش، سابقه نداشت کسی به تلفن خونه زنگ بزنه!!!
یعنی جواب بدم؟؟؟
آب دهنم رو قورت دادم و با استرس به تلفن خیره شدم.
انقد زنگ خورد تا بلاخره خودش قطع شد، نفس راحتی کشیدم.
نمیتونستم ریسک کنم و باز با جواب دادن تلفن یه دور مفصل دیگه کتک بخورم...!
در کسری از ثانیه باز صدای زنگ تلفن بلند شد.
پوفی کشیدم مثل اینکه این یارو خیلی کنه بود.
نکنه از طرف ارسلان باشه؟ شاید خبری ازش برسه یا اصلا....شاید خودش باشه.
• #پارت_88 •
_چایامو شیرین کن.
_چشم
در سکوت مشغول شیرین کردن چایاش شدم.
از دیشب تصمیم گرفته بودم دیگه سر به سرش نزارم، باهاش کلمهای حرف نزنم، کلکل نکنم.
فقط در جواب حرفهاش و کارهاش «چشم» بگم...
تعجب رو میشد به راحتی از توی چشمهاش خوند، فکر نمیکرد انقد در برابرش مطیع شده باشم!
چای شیرین رو گذاشتم جلوش، با تردید نیم نگاهی بهش انداختم و با مکث پشت میز نشستم، هر لحظه منتظر داد و بیدادش بودم ولی با سکوتش بهم فهموند که فعلا کاریم نداره...
نفس عمیقی کشیدم و مشغول لقمه گرفتن شدم.
از جاش بلند شد و از آشپزخونه زد بیرون، با صدای چرخیدن قفل تو در نیشخندی رو لبم نشست، واقعا فکر میکرد بعد از ماجرای دیروز هوس بیرون رفتن به سرم میزنه؟
دندون قروچهای کردم و با غیض زمزمه کردم:
_ازت متنفرم مردک عوضی...
* * * * * * * *
ساعت از دو گذشته بود ولی هنوز خبری از ارسلان نشده بود، نه که نگران شده باشما....نه...
ولی امیدوار بودم اتفاقی نیفتاده باشه، چون من تو این چهار دیواری هیچ راهی به بیرون نداشتم.
با خوردن بوی غذا زیر مشامم دلم بیشتر ضعف کرد.
بلاخره بیخیال منتظر اومدن اون یابو شدم و واسه خودم غذا کشیدم.
هنوز قاشق اول از گلوم پایین نرفته بود که صدای زنگ تلفن خونه به صدا در اومد...
متعجب لقمهی توی دهنم رو قورت دادم و رفتم سمتش، سابقه نداشت کسی به تلفن خونه زنگ بزنه!!!
یعنی جواب بدم؟؟؟
آب دهنم رو قورت دادم و با استرس به تلفن خیره شدم.
انقد زنگ خورد تا بلاخره خودش قطع شد، نفس راحتی کشیدم.
نمیتونستم ریسک کنم و باز با جواب دادن تلفن یه دور مفصل دیگه کتک بخورم...!
در کسری از ثانیه باز صدای زنگ تلفن بلند شد.
پوفی کشیدم مثل اینکه این یارو خیلی کنه بود.
نکنه از طرف ارسلان باشه؟ شاید خبری ازش برسه یا اصلا....شاید خودش باشه.
۵.۸k
۰۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.