جهنم من با او🍷فصل 1
جهنم من با او🍷فصل 1
# پارت ۳۴
ویو کوک : میتونه کمک خوبی برام باشه همینه .... تو فکر بودم و انگشت شستم رو با دندونام چنگ میزدم که ا.ت با چهره نگرانی گف ....
ا.ت : کوکی ؟ حالت خوبه ؟ چرا تو فکری ؟
کوک : نه یاد یه کاری تو شرکت بابام افتادم یکم مشکوک میزنه شرکت یه دفعه افت کنه بعد دوباره سریع با یه حرکت خودشو بالا بکشه یکم فکرم و درگیر کرد ( داره دروغ تحویل میده ) بگذشریم بعد ناهار بریم خرید بعدش شهربازی ؟ هوممم ؟( کیوت )
ا.ت : واقعانییییی ( ذوق سگی )
کوک : اوهوم واقعا واقعنی ( لباش و تو دهنش میکنه و لپاش رو تو حالت کیوتی باد میده )
ا.ت : عاشقتم کوککککککک ( کیوت و تو دل برو )
کوک : من بیشتر خانومم
ا.ت : ( لبخند ) ولی واقعا موضوع شرکتم عجیبه ها من بهت اعتماد دارم میدونم از پسش بر میای ... منم از شرکت چیزی فهمیدم میگم اخه دوست ندارم ازدواجمون با دروغ پیش بره ( لبخند )
کوک : ( رنگش پرید چون به ا.ت دروغ گفته ) عالی میسی که هستی پرنسس
ویو ا.ت : کوک یکم مشکوک بود ولی هیچی نگفتم وقتی گفتم از دروغ بدم میاد و دوست ندارم اول زندگیمون با دروغ پیش بره رنگش پرید فهمیدم موضوع یه چیز دیگس ولی به رو خودم نیاوردم نمیخواستم مشکوک بشه ولی شغل منم اونجوری بود که میتونستم دروغ و راست رو تشخیص بدم باید بهش میگفتم باید میفهمید شغلم چیه چون نمیخوام خودش بفهنه و منو به دید یه دروغگو ببینه ...
ویو کوک : بعد اینکه غذا رو خوردیم رفتم حساب کردم و اومدم دست ا.ت رو تو دستام قفل کردم چون پاساژ نزدیک بود گفتم ....
کوک : پیاده بریم ؟
ا.ت : آره آره یکمم پاهام وا شه خوبه بزن بریم
کوک : اوکی پس وایسا ماشین و زنگ بزنم راننده بیاد ببره تو هم بشین رو نیمکت اونجا منم میام ( به یه پارک اشاره کرد )
ا.ت : باسه ( با ذوق گونه کوک رو بوسید و با دو رفت سمت نیمکت )
کوک : ( لبخند هات ) الهی کیوتی
ویو ا.ت : رفتم اونجا رو نمیکت نشستم که یه دیقه نگذشته بود که صدای گریه یه بچه اومد صدارو دنبال کردم که رسیدم به یه پسر بچه با موهای مشکی حالای پوست سفید و چشمای تیلهای سیاه خیلی خوشگل بود آروم رفتم پیشش رو به روش رو پاهام نشستم و آروم موهاش رو ناز کردم و با صدای بچگونه گفتم ...
ا.ت : آقا کوچولو ببینم چرا گریه میکنی ؟
هامین : مامانم و گم کلدممممم ( گریه )
ا.ت : آخیییی الهی فدات شم میخوای پیداش کنیم ؟
هامین : واقعنی اونی ؟ ( ذوق )
ا.ت : معلومه کوشولو خب حالا اول از همه اسمت چیه اسم مامانت چیه ؟
هامین : اسمم هامینه ... مامالمم اسمش هایونه
ا.ت : خب بدو بیا بریم به پارک بانی بگیم مامانت و پیدا کینم ( دستش رو دراز میکنه تا هامین دستش رو بگیره )
هامین : باسه ( دست ا.ت رو با اون دستای کوچولوش گرفت )
ویو ا.ت : ....
ببخشید دیر شد یادم رف
# پارت ۳۴
ویو کوک : میتونه کمک خوبی برام باشه همینه .... تو فکر بودم و انگشت شستم رو با دندونام چنگ میزدم که ا.ت با چهره نگرانی گف ....
ا.ت : کوکی ؟ حالت خوبه ؟ چرا تو فکری ؟
کوک : نه یاد یه کاری تو شرکت بابام افتادم یکم مشکوک میزنه شرکت یه دفعه افت کنه بعد دوباره سریع با یه حرکت خودشو بالا بکشه یکم فکرم و درگیر کرد ( داره دروغ تحویل میده ) بگذشریم بعد ناهار بریم خرید بعدش شهربازی ؟ هوممم ؟( کیوت )
ا.ت : واقعانییییی ( ذوق سگی )
کوک : اوهوم واقعا واقعنی ( لباش و تو دهنش میکنه و لپاش رو تو حالت کیوتی باد میده )
ا.ت : عاشقتم کوککککککک ( کیوت و تو دل برو )
کوک : من بیشتر خانومم
ا.ت : ( لبخند ) ولی واقعا موضوع شرکتم عجیبه ها من بهت اعتماد دارم میدونم از پسش بر میای ... منم از شرکت چیزی فهمیدم میگم اخه دوست ندارم ازدواجمون با دروغ پیش بره ( لبخند )
کوک : ( رنگش پرید چون به ا.ت دروغ گفته ) عالی میسی که هستی پرنسس
ویو ا.ت : کوک یکم مشکوک بود ولی هیچی نگفتم وقتی گفتم از دروغ بدم میاد و دوست ندارم اول زندگیمون با دروغ پیش بره رنگش پرید فهمیدم موضوع یه چیز دیگس ولی به رو خودم نیاوردم نمیخواستم مشکوک بشه ولی شغل منم اونجوری بود که میتونستم دروغ و راست رو تشخیص بدم باید بهش میگفتم باید میفهمید شغلم چیه چون نمیخوام خودش بفهنه و منو به دید یه دروغگو ببینه ...
ویو کوک : بعد اینکه غذا رو خوردیم رفتم حساب کردم و اومدم دست ا.ت رو تو دستام قفل کردم چون پاساژ نزدیک بود گفتم ....
کوک : پیاده بریم ؟
ا.ت : آره آره یکمم پاهام وا شه خوبه بزن بریم
کوک : اوکی پس وایسا ماشین و زنگ بزنم راننده بیاد ببره تو هم بشین رو نیمکت اونجا منم میام ( به یه پارک اشاره کرد )
ا.ت : باسه ( با ذوق گونه کوک رو بوسید و با دو رفت سمت نیمکت )
کوک : ( لبخند هات ) الهی کیوتی
ویو ا.ت : رفتم اونجا رو نمیکت نشستم که یه دیقه نگذشته بود که صدای گریه یه بچه اومد صدارو دنبال کردم که رسیدم به یه پسر بچه با موهای مشکی حالای پوست سفید و چشمای تیلهای سیاه خیلی خوشگل بود آروم رفتم پیشش رو به روش رو پاهام نشستم و آروم موهاش رو ناز کردم و با صدای بچگونه گفتم ...
ا.ت : آقا کوچولو ببینم چرا گریه میکنی ؟
هامین : مامانم و گم کلدممممم ( گریه )
ا.ت : آخیییی الهی فدات شم میخوای پیداش کنیم ؟
هامین : واقعنی اونی ؟ ( ذوق )
ا.ت : معلومه کوشولو خب حالا اول از همه اسمت چیه اسم مامانت چیه ؟
هامین : اسمم هامینه ... مامالمم اسمش هایونه
ا.ت : خب بدو بیا بریم به پارک بانی بگیم مامانت و پیدا کینم ( دستش رو دراز میکنه تا هامین دستش رو بگیره )
هامین : باسه ( دست ا.ت رو با اون دستای کوچولوش گرفت )
ویو ا.ت : ....
ببخشید دیر شد یادم رف
۶.۵k
۰۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.