شبی ک قاتل شدم پارت:۲
شبی ک قاتل شدم پارت:۲
و ایزانا از اتاق رفت من همچنان داشتم گریه میکردم و اشک توی چشام جمع شده بود.اونقدر گریه کردم ک چشام توان نداشت چشام داشتن بسته میشدن که،تصمیم گرفتم فرار کنم
تناب و ب صندلی میمالوندم ک تناب پاره شد،و پنجره رو باز کردم و از پنجره پریدم پایین. ارتفاع زیاد بود پاهام زخمی شدن و درد داشتم.
فرار کردم!
از کوچه های تاریک فرار کردم و برگشتم پیش پدر و مادر و برادرم اسم برادر کوچیکم آشیدا بود .
از اون شهر رفتیم،و یک ماه گذشت و ایزانا دنبال ما بود
صبح از خواب بیدار شدم و اونقدر دست و پا چلفتی بودم ک از پله ها قل خوردم افتادم پایین،موهام به هم ریخته شده بود
بلند شدم و رفتم دوش گرفتم از حموم اومدم بیرون موهام و شونه کردم
نیم ساعت بعد*
از خونه زدم بیرون،کل مغازه هارو گشتم
و شب بود خیلی خسته شدم،رفتم دم در خونه
دستم و کردم تو جیب که کلید و دربیارم
و یادم افتاد کلید هارو جا گذاشتم
هرچی در زدم کسی در و باز نکرد و تصمیم گرفتم بهشون زنگ بزنم
زنگ زدم ب مامانم اما جواب نداد .از اونجایی ک خیلی خسته بودم تصمیم گرفتم از دیوار برم بالا و به پنجره اتاقم برسم،با هزار جون کندن رسیدم به پنجره.و اومدم داخل از پله ها پایین رفتم و داد زدم گفتم: مامان بابا کجایین یه دفعه از سالن صدای جیغ آشیدا اومد و گفت : ا/ت کمکم کن
دویدم ک از پله ها برم پایین،ک از پله ها سر خوردم افتادم پایین
تنها چیزی ک دیدم این بود ک مامانم و بابام غرق خون بودن و آشیدا افتاده بود اونجا.
و من از اون همه شک بیهوش شدم و وقتی بیدار شدم تو بیمارستان بودم و گفتم اینجا کجاست من کی ام و دکتر گفت :همونطور ک فکر میکردم تو حافظت و از دست دادی
وگفت پدر و مادرت فوت کردن...
من خواستم از اونجا برم سرم و از دستم در آوردم و بلن شدم که برم،سرم درد میکرد و گیج رفت
و بلند شدم و رفتم همه جا تاریک بود و از توی کوچه رد شدم و وقتی داشتم میرفتم چندتا پسر اومدن و جلو راهم و گرفتن منم اونقدر بی حال بودم ک حتی نا نداشتم باهاشون بحث کنم یکیشون داشت میومد طرف منم عقب عقب داشتم میرفتم و یه بطری شیشه ای و گرفتم و زدم تو سر یکیشون و اون افتاد
شیشه شکست و من تیکه بزرگ شیشه رو برداشتم و افتادم ب جون اون یکی و تیکه تیکه کردم...صورتم خونی شده بود خون از دستام میچکید.
و یه پسر رو دیدم با موهای صورتی و زخم های روی صورتش
داشت به اون دوتا شلیک میکرد،و بعدش چشمش به من افتاد
منم ترسیدم و خواستم فرار کنم که سرم گیج رفت و بیهوش شدم...
وقتی بیدار شدم توی یه خونه بزرگ و شیک بودم
و اون پسر اومد و برام یه سینی غذا آورد منم بهش گفتم تو کی هستی و اون گفت ندونی برات بهتره...
و من گفتم باید بدونم خونه کی هستم
یه آهی کشید و گفت من یه قاتل ام...
و ایزانا از اتاق رفت من همچنان داشتم گریه میکردم و اشک توی چشام جمع شده بود.اونقدر گریه کردم ک چشام توان نداشت چشام داشتن بسته میشدن که،تصمیم گرفتم فرار کنم
تناب و ب صندلی میمالوندم ک تناب پاره شد،و پنجره رو باز کردم و از پنجره پریدم پایین. ارتفاع زیاد بود پاهام زخمی شدن و درد داشتم.
فرار کردم!
از کوچه های تاریک فرار کردم و برگشتم پیش پدر و مادر و برادرم اسم برادر کوچیکم آشیدا بود .
از اون شهر رفتیم،و یک ماه گذشت و ایزانا دنبال ما بود
صبح از خواب بیدار شدم و اونقدر دست و پا چلفتی بودم ک از پله ها قل خوردم افتادم پایین،موهام به هم ریخته شده بود
بلند شدم و رفتم دوش گرفتم از حموم اومدم بیرون موهام و شونه کردم
نیم ساعت بعد*
از خونه زدم بیرون،کل مغازه هارو گشتم
و شب بود خیلی خسته شدم،رفتم دم در خونه
دستم و کردم تو جیب که کلید و دربیارم
و یادم افتاد کلید هارو جا گذاشتم
هرچی در زدم کسی در و باز نکرد و تصمیم گرفتم بهشون زنگ بزنم
زنگ زدم ب مامانم اما جواب نداد .از اونجایی ک خیلی خسته بودم تصمیم گرفتم از دیوار برم بالا و به پنجره اتاقم برسم،با هزار جون کندن رسیدم به پنجره.و اومدم داخل از پله ها پایین رفتم و داد زدم گفتم: مامان بابا کجایین یه دفعه از سالن صدای جیغ آشیدا اومد و گفت : ا/ت کمکم کن
دویدم ک از پله ها برم پایین،ک از پله ها سر خوردم افتادم پایین
تنها چیزی ک دیدم این بود ک مامانم و بابام غرق خون بودن و آشیدا افتاده بود اونجا.
و من از اون همه شک بیهوش شدم و وقتی بیدار شدم تو بیمارستان بودم و گفتم اینجا کجاست من کی ام و دکتر گفت :همونطور ک فکر میکردم تو حافظت و از دست دادی
وگفت پدر و مادرت فوت کردن...
من خواستم از اونجا برم سرم و از دستم در آوردم و بلن شدم که برم،سرم درد میکرد و گیج رفت
و بلند شدم و رفتم همه جا تاریک بود و از توی کوچه رد شدم و وقتی داشتم میرفتم چندتا پسر اومدن و جلو راهم و گرفتن منم اونقدر بی حال بودم ک حتی نا نداشتم باهاشون بحث کنم یکیشون داشت میومد طرف منم عقب عقب داشتم میرفتم و یه بطری شیشه ای و گرفتم و زدم تو سر یکیشون و اون افتاد
شیشه شکست و من تیکه بزرگ شیشه رو برداشتم و افتادم ب جون اون یکی و تیکه تیکه کردم...صورتم خونی شده بود خون از دستام میچکید.
و یه پسر رو دیدم با موهای صورتی و زخم های روی صورتش
داشت به اون دوتا شلیک میکرد،و بعدش چشمش به من افتاد
منم ترسیدم و خواستم فرار کنم که سرم گیج رفت و بیهوش شدم...
وقتی بیدار شدم توی یه خونه بزرگ و شیک بودم
و اون پسر اومد و برام یه سینی غذا آورد منم بهش گفتم تو کی هستی و اون گفت ندونی برات بهتره...
و من گفتم باید بدونم خونه کی هستم
یه آهی کشید و گفت من یه قاتل ام...
۳.۸k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.