(زنگ خونه)
(زنگ خونه)
بکی:خداحافظ انیا:خدافظ (انیا دامیان را میبیند و برایش دست تکان میدهد دامیان سرخ میشود و به سمت خوابگاه میدود) انیا:... اون چشه؟
(خوابگاه پسرانه)
دامیان:یعنی اون هم منو دوست داره؟ فکر کنم میتونم بهش بگم هم ما دیگه 15 سالمون شده اشکالی نداره مگه نه؟
(خانه ی انیا)
انیا:چرا وقتی منو میبینی سرخ میشه؟ باید بفهمه که چرا اینطوری میشه....
(در حیاط مدرسه)
بکی:انیا.... انیا... (دوان دوان به سمت انیا میاید) (نویسنده:ارام باش بچه جان🤣)
انیا:هوم؟ بلع بکی چی شده، بکی:... به زار... نفس.... بکش... م انیا من فهمیدم چرا دامیان اونطوری رفت انیا:خب چرا؟ بکی:یعنی تاحالا نفهمیدی؟ انیا:چیو؟ بکی:اون دوست داره انیا:... (درحال خندیدن) امکان نداره بکی:باور نمیکنی؟ به جون مامانم دوست داره انیا:جدی؟ بکی:اها، اصن یه هفته زیر نظر داشته باشش ببین وقتی تورو میبینه چه شکلی میشه، انیا:باش..
(زنگ ریاضی)
معلم:امتحانات اخر ترمتون از هفته ی بعد شروع میشه انیا:اه بازم امتحان های رو مخ، بکی:انیا نظرت چیه فردا که برنامه رو گرفتیم بریم کتاب خونه درس بخونیم؟ انیا:البته خیلی فکر خوبیه (بکی خوشحال) بکی:خیلی خب پس... معلم:درس رو شروع میکنیم بکی:(اهسته) پس، فردا اوکیه؟ انیا:(اهسته) اره (دامیان تمام حرف های بکی و انیا رو شنید)
(زنگ اخر، خوابگاه پسران)
دامیان:حالا که اونم بهم علاقه داره فردا میارمش تو اتاقم باهم درس بخونیم...
(فردا، در حیاط مدرسه)......
(این داستان ادامه دارد✅)
بکی:خداحافظ انیا:خدافظ (انیا دامیان را میبیند و برایش دست تکان میدهد دامیان سرخ میشود و به سمت خوابگاه میدود) انیا:... اون چشه؟
(خوابگاه پسرانه)
دامیان:یعنی اون هم منو دوست داره؟ فکر کنم میتونم بهش بگم هم ما دیگه 15 سالمون شده اشکالی نداره مگه نه؟
(خانه ی انیا)
انیا:چرا وقتی منو میبینی سرخ میشه؟ باید بفهمه که چرا اینطوری میشه....
(در حیاط مدرسه)
بکی:انیا.... انیا... (دوان دوان به سمت انیا میاید) (نویسنده:ارام باش بچه جان🤣)
انیا:هوم؟ بلع بکی چی شده، بکی:... به زار... نفس.... بکش... م انیا من فهمیدم چرا دامیان اونطوری رفت انیا:خب چرا؟ بکی:یعنی تاحالا نفهمیدی؟ انیا:چیو؟ بکی:اون دوست داره انیا:... (درحال خندیدن) امکان نداره بکی:باور نمیکنی؟ به جون مامانم دوست داره انیا:جدی؟ بکی:اها، اصن یه هفته زیر نظر داشته باشش ببین وقتی تورو میبینه چه شکلی میشه، انیا:باش..
(زنگ ریاضی)
معلم:امتحانات اخر ترمتون از هفته ی بعد شروع میشه انیا:اه بازم امتحان های رو مخ، بکی:انیا نظرت چیه فردا که برنامه رو گرفتیم بریم کتاب خونه درس بخونیم؟ انیا:البته خیلی فکر خوبیه (بکی خوشحال) بکی:خیلی خب پس... معلم:درس رو شروع میکنیم بکی:(اهسته) پس، فردا اوکیه؟ انیا:(اهسته) اره (دامیان تمام حرف های بکی و انیا رو شنید)
(زنگ اخر، خوابگاه پسران)
دامیان:حالا که اونم بهم علاقه داره فردا میارمش تو اتاقم باهم درس بخونیم...
(فردا، در حیاط مدرسه)......
(این داستان ادامه دارد✅)
۲.۷k
۲۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.