عشق پنهانp9
عشق پنهانp9
(روز بعد در حیاط مدرسه)
دامیان:خب قبل از اومدن نوچه هام باید برم پیشش(انیا می اید) دامیان:اهان اومد، (دامیان پیش انیا میرود) دامیان:س.. سلام انیا:سلام پسر دوم دامیان:اسم من پسر دوم نیست دامیانم(سرخ میشود) انیا:باش.. دامیان سان چیکارم داشتی؟ دامیان:می خواستم بگم... امروز میتوانی بیای با هم درس بخونیم؟ انیا:...... البته، دامیان:جدی؟ فکر میکردم به بکی قول دادی. انیا:می توانم بهش بگم که نمیایم دامیان:اوهوم پس امروز بعد از مدرسه خابگاه پسران اتاق 345 انیا:اوهوم (بکی می اید و دامیان از کنار انیا میرود) بکی:سلام انیا سان چطوری؟ انیا:مرسی خوبم بکی یه چیزی میخواستم بهت بگم! بکی:هان! بگو انیا ،انیا:من امروز نمیتوانم باهات درس بخونم بکی:چرا؟ (شوکه شده) انیا:چون... امروز قراره باند رو ببریم دکتر(نویسنده:بیچاره باند🤣) بکی:اهان باشه پس فردا بریم؟ انیا:البته!
(فلش زمانی به بعد از مدرسه)
بکی:خداحافظ انیا, انیا:خداحافظ.. (انیا به لوید زنگ میزند) انیا:الو، سلام پدر لوید(پشت تلفن) :سلام دخترم، داری میای خونه؟ انیا:نه من امشب قراره با دامیان دزموند درس بخونم احتمالا شب هم نیام.. لوید(از پشت تلفن):اها باشه دخترم فردا میبینمت انیا:خداحافظ لوید:خداحافظ
انیا:الان واسه ی شب لباس هارو چیکار کنم با اینا نمیتوانم بخوابم، یادمه بکی گفت که نزدیک مدرسه فروشگاه لباس هست میتوانم از آنجا بگیرم مادر هم کمی پول بهم داده است پس میتوانم...(فلش زمانی به بعد از خرید) انیا:خب.. دیگه میتوانم بروم اتاق 345 بریم...
(خوابگاه پسران)
(این داستان ادامه دارد✅)
(روز بعد در حیاط مدرسه)
دامیان:خب قبل از اومدن نوچه هام باید برم پیشش(انیا می اید) دامیان:اهان اومد، (دامیان پیش انیا میرود) دامیان:س.. سلام انیا:سلام پسر دوم دامیان:اسم من پسر دوم نیست دامیانم(سرخ میشود) انیا:باش.. دامیان سان چیکارم داشتی؟ دامیان:می خواستم بگم... امروز میتوانی بیای با هم درس بخونیم؟ انیا:...... البته، دامیان:جدی؟ فکر میکردم به بکی قول دادی. انیا:می توانم بهش بگم که نمیایم دامیان:اوهوم پس امروز بعد از مدرسه خابگاه پسران اتاق 345 انیا:اوهوم (بکی می اید و دامیان از کنار انیا میرود) بکی:سلام انیا سان چطوری؟ انیا:مرسی خوبم بکی یه چیزی میخواستم بهت بگم! بکی:هان! بگو انیا ،انیا:من امروز نمیتوانم باهات درس بخونم بکی:چرا؟ (شوکه شده) انیا:چون... امروز قراره باند رو ببریم دکتر(نویسنده:بیچاره باند🤣) بکی:اهان باشه پس فردا بریم؟ انیا:البته!
(فلش زمانی به بعد از مدرسه)
بکی:خداحافظ انیا, انیا:خداحافظ.. (انیا به لوید زنگ میزند) انیا:الو، سلام پدر لوید(پشت تلفن) :سلام دخترم، داری میای خونه؟ انیا:نه من امشب قراره با دامیان دزموند درس بخونم احتمالا شب هم نیام.. لوید(از پشت تلفن):اها باشه دخترم فردا میبینمت انیا:خداحافظ لوید:خداحافظ
انیا:الان واسه ی شب لباس هارو چیکار کنم با اینا نمیتوانم بخوابم، یادمه بکی گفت که نزدیک مدرسه فروشگاه لباس هست میتوانم از آنجا بگیرم مادر هم کمی پول بهم داده است پس میتوانم...(فلش زمانی به بعد از خرید) انیا:خب.. دیگه میتوانم بروم اتاق 345 بریم...
(خوابگاه پسران)
(این داستان ادامه دارد✅)
۲.۴k
۲۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.