به ناچار تسلیم شد به هر حال مجبور بود مجبور بود با تما
به ناچار، تسلیم شد؛ به هر حال مجبور بود، مجبور بود با تمام پشیمانی ها، باری اضافی به دوش بکشد...
انگشتانش آرام آرام روی صفحه ی گوشیش به حرکت در آمدند.
سپس،انگشتانش برای مدتی روی صفحه نشست کرد؛ حال دیگر انگشتانش کار نمیکردند،احساسات و عواطف او بودند...
با دیدم پیغام هایی از طرف مخاطبی، قلبش بی اختیار شروع به افزایش گردش خون در بدنش کرد...
نفسی عمیق سرداد؛ انگار آرامشی پیش از طوفان بود، چشمان بلوری اش را به نوشته های کوتاه داد و نا خودآگاه شروع به خواندن کرد.
(سلام، جیسونگ.)
همین دو کلمه بس بودند تا متوجه ی جدیت موضوع بشود و خون در رگ هایش لحظه ای ثابت بمانند...
(کجایی؟)
(دیر کردی... اتفاقی افتاده...؟)
(اشکال نداره، اما به هرحال هرچی شد منو در جریان بزار، نزار نگران شم... باشه...؟)
لحظه ای بی حرکت، همانند مجسمه ای ایستاد.
نه حالتی، نه حرکتی، نه حرفی؛ هیچ و پوچ....
بعد از دوباره به جریان افتادن خون ها در مویرگ هایش، آرام آرام بدنش از حالت دفاعی در آمد...
اولش یک پوسخند ساده بود، بعد لبخند، بعد خنده، و بعد قهقهه...
صدایش تمام آن فضای آرامش بخش را در بر گرفته بود!
خودش هم دلیل خنده هایش را نمیدانست، فقط میخندید، میخندید و میخندید...
بعد از کمی سکوت... دوباره خنده ای سر داد، مداوم ساکت میشد و دو مرتبه به خنده میافتاد.
نه از شادی، نه از امید و خوشحالی... خودش هم نمیدانست...
لحظه ای سکوت هراس انگیزی، تمامی خیابان هارا در بر گرفت... ترسناک بود،اما به همراه کمی آرامش... درست است، رامش بخش بود.
لحظه ای به خود اجازه داد از این سکوت لذت ببرد...
یک ثانیه، دوثانیه، سه ثانیه، چهار ثانیه...
و تمام.
آرام جهت سرش به سمت پایین حرکت داد، انگار افکاری در ذهنش پیداد میشوند و دوباره ناپدید میشوند.
دوباره سرش را بالا آورد، نگاهی به دور و ورش کرد، خودش بود و افکارش
سعی کرد منطقی باشد. قاطعانه اگر بیشتر از این طولش میداد دیوانه میشد، بنابر این گوشی اش را بالا آورد و شروع به حرکت دادن انگشتان دستش روی کلمات روی کیبورد کرد...
(ا.ت ی عزیزم،
"آه... زیاده رویه... عزیزم؟؟؟ شوخیت گرفته؟؟؟ "
دستش را روی دکمه ی دیجیتالی تلفنش برای ثانیه ای نگه داشت و دوباره شروع به نوشتن کرد.
(ا.ت، منتظرم نمون... )
(ببخشید، نمیتونم بیام... معذرت میخوام...!)
کلی خوش بگذرون... به منم فکر نکن...)
(ا.ت،امیدوارم زندگی خوبی رو در کنار شوهرت بسازی... دوستت دارم و خواهم داشت... مبارکه...!)
_________________________________________________________________________
"تمامی پارت ها متعلق به خرداد ماه میباشند"
انگشتانش آرام آرام روی صفحه ی گوشیش به حرکت در آمدند.
سپس،انگشتانش برای مدتی روی صفحه نشست کرد؛ حال دیگر انگشتانش کار نمیکردند،احساسات و عواطف او بودند...
با دیدم پیغام هایی از طرف مخاطبی، قلبش بی اختیار شروع به افزایش گردش خون در بدنش کرد...
نفسی عمیق سرداد؛ انگار آرامشی پیش از طوفان بود، چشمان بلوری اش را به نوشته های کوتاه داد و نا خودآگاه شروع به خواندن کرد.
(سلام، جیسونگ.)
همین دو کلمه بس بودند تا متوجه ی جدیت موضوع بشود و خون در رگ هایش لحظه ای ثابت بمانند...
(کجایی؟)
(دیر کردی... اتفاقی افتاده...؟)
(اشکال نداره، اما به هرحال هرچی شد منو در جریان بزار، نزار نگران شم... باشه...؟)
لحظه ای بی حرکت، همانند مجسمه ای ایستاد.
نه حالتی، نه حرکتی، نه حرفی؛ هیچ و پوچ....
بعد از دوباره به جریان افتادن خون ها در مویرگ هایش، آرام آرام بدنش از حالت دفاعی در آمد...
اولش یک پوسخند ساده بود، بعد لبخند، بعد خنده، و بعد قهقهه...
صدایش تمام آن فضای آرامش بخش را در بر گرفته بود!
خودش هم دلیل خنده هایش را نمیدانست، فقط میخندید، میخندید و میخندید...
بعد از کمی سکوت... دوباره خنده ای سر داد، مداوم ساکت میشد و دو مرتبه به خنده میافتاد.
نه از شادی، نه از امید و خوشحالی... خودش هم نمیدانست...
لحظه ای سکوت هراس انگیزی، تمامی خیابان هارا در بر گرفت... ترسناک بود،اما به همراه کمی آرامش... درست است، رامش بخش بود.
لحظه ای به خود اجازه داد از این سکوت لذت ببرد...
یک ثانیه، دوثانیه، سه ثانیه، چهار ثانیه...
و تمام.
آرام جهت سرش به سمت پایین حرکت داد، انگار افکاری در ذهنش پیداد میشوند و دوباره ناپدید میشوند.
دوباره سرش را بالا آورد، نگاهی به دور و ورش کرد، خودش بود و افکارش
سعی کرد منطقی باشد. قاطعانه اگر بیشتر از این طولش میداد دیوانه میشد، بنابر این گوشی اش را بالا آورد و شروع به حرکت دادن انگشتان دستش روی کلمات روی کیبورد کرد...
(ا.ت ی عزیزم،
"آه... زیاده رویه... عزیزم؟؟؟ شوخیت گرفته؟؟؟ "
دستش را روی دکمه ی دیجیتالی تلفنش برای ثانیه ای نگه داشت و دوباره شروع به نوشتن کرد.
(ا.ت، منتظرم نمون... )
(ببخشید، نمیتونم بیام... معذرت میخوام...!)
کلی خوش بگذرون... به منم فکر نکن...)
(ا.ت،امیدوارم زندگی خوبی رو در کنار شوهرت بسازی... دوستت دارم و خواهم داشت... مبارکه...!)
_________________________________________________________________________
"تمامی پارت ها متعلق به خرداد ماه میباشند"
- ۵.۶k
- ۳۱ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط