پارت بیست و پنج
پارت بیست و پنج
~بچه ها... من متاسفم..هق...هم جیمین رو فرستادم رفت....هق...هم...هق هم به کوک تهمت زدم...هق *گریه*
=تهیونگ گریه نکن...اینجوری هیچی درست نمیشه
&نمیخوام بهت بگم اشکال نداره...چون بد ریدی ولی الان گریه کردن فایده ای نداره
✓به هر حال شما ها هم استراحت کنید هم یه فکری کنید
/شما ها؟...تو کجا میری؟
✓میرم یه هوایی بخورم
/باشه...
بلند شدم که برم، خوردم به یه خانم جوونی
✓وای ببخـ....
: سوجون...*اروم*
✓جان؟ چی گفتیـ...
که تو یه پلک به هم زدن خانمه غیب شد. برگشتم سمت بچه ها...
✓همه جا رو گشتیم؟
٪اره
✓مطمئنید؟
~چی میخوای بگی؟
✓یه ذره فکر کنید.....یه شخص...
~وای...وایسا...نکنه تو...
✓~سوجون
-وای وای شت بریم
با دو خودشون رو به ماشینا رسوندن و سوار شدن و به سمت عمارت لی گاز دادن.
رسیدن دم درِ عمارت لی.
-لی سوجوووووون *داد*
•قربان لطفا چند لحظه سکوت کنید
-اربابت کجاست؟
•باید بهشون اطلاع بدم
بادیگارد بیسیم رو روشن کرد و به سوجون اطلاع داد
•لطفا دنبال من بیایید.
-«رفتیم دنبال بادیگارد و رسیدیم به حیاط پشتی که کسی نبود...»
=ایسگا گرفتن؟
/این چه مسخره بازی ایه؟
هممون گیج بودیم و سرجاهامون وایساده بودی که یهو یه صدایی اومد.
~صدای چیه؟
-چمدونم
داشتیم با شک قدم برمیداشتیم که دونفر دست و پا بسته پرت شدن جلومون رو زمین.....این چِشا...همون چِشاییه که وقتی گریه میکرد....سریع قرمز میشد.
+اِممم...هق...*چون با دست مال دهنشو بسته صداش در نمیاد*
؛اِممم...اَاَاَم...هق..هق
-جیمین...کوک....
-«رفتم سمتشون بلندشون کنم که یوگ دستمو کشیدـ
✓دیوونه شدی؟
-بزار... نجاتش بدم...ینی نجاتشون*سعی در نلرزیدن»
✓میدونم نگرانشونی...ولی به این فکر کن که جیمین هم میخواست همین کارو بکنه که الان تو این وضعه!
-باشه...باشه...
~کوک...*اروم*
♡سلااام....مهموناتون خیلی اذیت میکردن...مجبور شدیم یه کارایی بکنیم که به نفعشون نبود
٪چی میخوایی؟
♡من؟ هیچی....فقط یه حرفایی باید بهتون بزنم
=داداش ترسوت کجاست؟
♡بعدا ملاقاتش میکنید
٪گفتی چی میخوایی؟
♡یه کار کوچیک
~«اومدم حرف بزنم که یهو بیهوش شدم و دیگه هیچی ندیدم...»
ویو یونگی
تو یه اتاق چشم باز کردم که به صندلی بسته شده بودم. تقریبا تاریک بود. به دور و برم نگا کردم....یه لحظه همه چی یادم اومد و دنبال جیمین گشتم. پیداش کردم اما...جیمین من نبود. جیمین من بی روح، بی حوصله و بیهوش نبود.
دقیقا جلوم بود...منظورش از حرفش چی بود؟ چه بلایی سرش اوردن؟....چقدر درد کشیده بوده؟
♡بهوش اومدی؟
-تو...واقعا چی میخوای؟
♡مرگتون رو....همین الانشم دوتاتونو گیر انداختم، پس تصمیم گرفتم ببینید که چطور قراره بمیرید
-خفه شو....
♡یه چند دقیقه دیگه منتظر میمونم تا اینا بهوش بیان
-به درک...
ریوجین از اتاق خارج شد و....
نظر؟
~بچه ها... من متاسفم..هق...هم جیمین رو فرستادم رفت....هق...هم...هق هم به کوک تهمت زدم...هق *گریه*
=تهیونگ گریه نکن...اینجوری هیچی درست نمیشه
&نمیخوام بهت بگم اشکال نداره...چون بد ریدی ولی الان گریه کردن فایده ای نداره
✓به هر حال شما ها هم استراحت کنید هم یه فکری کنید
/شما ها؟...تو کجا میری؟
✓میرم یه هوایی بخورم
/باشه...
بلند شدم که برم، خوردم به یه خانم جوونی
✓وای ببخـ....
: سوجون...*اروم*
✓جان؟ چی گفتیـ...
که تو یه پلک به هم زدن خانمه غیب شد. برگشتم سمت بچه ها...
✓همه جا رو گشتیم؟
٪اره
✓مطمئنید؟
~چی میخوای بگی؟
✓یه ذره فکر کنید.....یه شخص...
~وای...وایسا...نکنه تو...
✓~سوجون
-وای وای شت بریم
با دو خودشون رو به ماشینا رسوندن و سوار شدن و به سمت عمارت لی گاز دادن.
رسیدن دم درِ عمارت لی.
-لی سوجوووووون *داد*
•قربان لطفا چند لحظه سکوت کنید
-اربابت کجاست؟
•باید بهشون اطلاع بدم
بادیگارد بیسیم رو روشن کرد و به سوجون اطلاع داد
•لطفا دنبال من بیایید.
-«رفتیم دنبال بادیگارد و رسیدیم به حیاط پشتی که کسی نبود...»
=ایسگا گرفتن؟
/این چه مسخره بازی ایه؟
هممون گیج بودیم و سرجاهامون وایساده بودی که یهو یه صدایی اومد.
~صدای چیه؟
-چمدونم
داشتیم با شک قدم برمیداشتیم که دونفر دست و پا بسته پرت شدن جلومون رو زمین.....این چِشا...همون چِشاییه که وقتی گریه میکرد....سریع قرمز میشد.
+اِممم...هق...*چون با دست مال دهنشو بسته صداش در نمیاد*
؛اِممم...اَاَاَم...هق..هق
-جیمین...کوک....
-«رفتم سمتشون بلندشون کنم که یوگ دستمو کشیدـ
✓دیوونه شدی؟
-بزار... نجاتش بدم...ینی نجاتشون*سعی در نلرزیدن»
✓میدونم نگرانشونی...ولی به این فکر کن که جیمین هم میخواست همین کارو بکنه که الان تو این وضعه!
-باشه...باشه...
~کوک...*اروم*
♡سلااام....مهموناتون خیلی اذیت میکردن...مجبور شدیم یه کارایی بکنیم که به نفعشون نبود
٪چی میخوایی؟
♡من؟ هیچی....فقط یه حرفایی باید بهتون بزنم
=داداش ترسوت کجاست؟
♡بعدا ملاقاتش میکنید
٪گفتی چی میخوایی؟
♡یه کار کوچیک
~«اومدم حرف بزنم که یهو بیهوش شدم و دیگه هیچی ندیدم...»
ویو یونگی
تو یه اتاق چشم باز کردم که به صندلی بسته شده بودم. تقریبا تاریک بود. به دور و برم نگا کردم....یه لحظه همه چی یادم اومد و دنبال جیمین گشتم. پیداش کردم اما...جیمین من نبود. جیمین من بی روح، بی حوصله و بیهوش نبود.
دقیقا جلوم بود...منظورش از حرفش چی بود؟ چه بلایی سرش اوردن؟....چقدر درد کشیده بوده؟
♡بهوش اومدی؟
-تو...واقعا چی میخوای؟
♡مرگتون رو....همین الانشم دوتاتونو گیر انداختم، پس تصمیم گرفتم ببینید که چطور قراره بمیرید
-خفه شو....
♡یه چند دقیقه دیگه منتظر میمونم تا اینا بهوش بیان
-به درک...
ریوجین از اتاق خارج شد و....
نظر؟
۵.۱k
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.