پارت سی
پارت سی
٪به خاطر لی باهمیم و برای هم ارزشی نداریم...اما قشنگ معلوم بود که اگه یوگیوم سوجون رو یاداوری نمیکرد ما کشور رو گَشته بودیم...من هیچوقت یونگی رو انقدر بی تاب ندیده بودم...حتی داشت گریه میکرد، وقتی هم که ریوجین گفت که میکشتتون و چاقو رو گذاشت بیخ خِره جیمین...قشنگ معلوم بود که الاناس بزنه زیر گریه
+؛ برگام
-زر میزنه
&زر چیه؟ راست میگه، حتی وقتی هم پیدا تون کردیم تا تو خوده اتاق هم نزاشت کسه دیگه ای بگیره ببرتت
؛+کدوممون؟
=تو جیمینا
+من؟
-نه نه داره زر میزنه! کوک بغل من بود
/چطور با وجود تهیونگ کوک بغل تو بود؟
-خب...
+دیشب چیشدددد؟
=ببین یونگی دیشب داشت میسوخت چون چاقو دقیقا رو گردنت بود و دست ماهم بسته بود
~هوی
=اها...البته با نقشه ای که تهیونگ کشید دستمون رو باز کردیم، خلاصه که تو ماشین هم که میدیدمش عین دختر بچه ای بود که عروسکش رو بغل کرده بود....با این فرق که یونگی عروسکش رو از زیره تیغه ی چاقو کشیده بود بیرون. نزاشت کسی بهت دست بزنه و جوری سفت بغلت کرده بود که هر لحظه فکر میکردم الان خفه میشی
-ببند حلقتوووو
=دیگه گفتم
+پس واسه همین صبح بهم اونو گفتی
-نه!
&راستی واست گریه هم میکرد
-نههههه
؛ تهیونگ
اروم صداش کرد و در گوشش یه چیزی گفت
~دقیقاااااا
-تو چته؟!
~؛ هیچی
+پس واست مهمم
-تو به کتفمم نیستی بچه!
+ایش
/ولی کاملا باهاش موافقم...یه سفرمون نشه؟
-با این وضع؟
/چه وضعی؟
-ما به خاطر لی صلح کردی نه خوش گذرونی
٪همین الان زر زدما
-نههههه
+اخه چرااااا؟
✓والا منم کف کردم...خیلی وقته جایی نرفتیم
؛ بعد اتفاقات اخیر هم یه سفر میچسبه که خستگیمون در بره
~راست میگه، بیبیم خستس
؛ دیویست بار گفتم جلو جمع اینجوری صدام نکن
~مگه بیبیم نیستی؟
؛ هستم ولی خب به هر حال
+البته جلو من مشکلی نیست چون خودم صبح تا شب کار های دو نفر رو تحمل میکردم
&✓عههه
+مرض
=برا منم عادته
-خب راستش من خودم مشکلی ندارم باهاش
/٪ماهم که...
-شما دوتا ببندید
٪/ *خنده*
~دیدی؟
؛ باشه حالاااا
✓خب؟...میریم یا نه؟
-نههههههه
/٪=؛ ~✓&+عههههه
*دو هفته بعد*
ویو ریوجین
فکر کنم تقریبا دوهفته از اون شب میگذره اما...همش حرفای فابیان تو مغزم پلی بود
«ذهنش: ما کمکت میکنیم! به خاطر یه اشتباه نمیندازیمت تو اتاق! هر چیزی که باید رو میدونم!»
اخه تو چی میدونی؟ از کجا میدونی؟
همینجوری تو ذهنم قدم میزدم و رو صندلیم نشسته بودم که...
•خانم
♡چیه؟
•اربات کارتون دارن
♡کجاس؟
•تو اتاقشون
♡باشه، برو خودم میام
•بله
*بادیگارد رفت*
هر بار که صدلم میکرد کل تنم یخ میزد...دوباره چیه؟ من که تنبیه شدم.
بیخیال افکارم شدم و بلند شدم رفتم بیرون.
در زدم و وارد شدم.
نظر؟
٪به خاطر لی باهمیم و برای هم ارزشی نداریم...اما قشنگ معلوم بود که اگه یوگیوم سوجون رو یاداوری نمیکرد ما کشور رو گَشته بودیم...من هیچوقت یونگی رو انقدر بی تاب ندیده بودم...حتی داشت گریه میکرد، وقتی هم که ریوجین گفت که میکشتتون و چاقو رو گذاشت بیخ خِره جیمین...قشنگ معلوم بود که الاناس بزنه زیر گریه
+؛ برگام
-زر میزنه
&زر چیه؟ راست میگه، حتی وقتی هم پیدا تون کردیم تا تو خوده اتاق هم نزاشت کسه دیگه ای بگیره ببرتت
؛+کدوممون؟
=تو جیمینا
+من؟
-نه نه داره زر میزنه! کوک بغل من بود
/چطور با وجود تهیونگ کوک بغل تو بود؟
-خب...
+دیشب چیشدددد؟
=ببین یونگی دیشب داشت میسوخت چون چاقو دقیقا رو گردنت بود و دست ماهم بسته بود
~هوی
=اها...البته با نقشه ای که تهیونگ کشید دستمون رو باز کردیم، خلاصه که تو ماشین هم که میدیدمش عین دختر بچه ای بود که عروسکش رو بغل کرده بود....با این فرق که یونگی عروسکش رو از زیره تیغه ی چاقو کشیده بود بیرون. نزاشت کسی بهت دست بزنه و جوری سفت بغلت کرده بود که هر لحظه فکر میکردم الان خفه میشی
-ببند حلقتوووو
=دیگه گفتم
+پس واسه همین صبح بهم اونو گفتی
-نه!
&راستی واست گریه هم میکرد
-نههههه
؛ تهیونگ
اروم صداش کرد و در گوشش یه چیزی گفت
~دقیقاااااا
-تو چته؟!
~؛ هیچی
+پس واست مهمم
-تو به کتفمم نیستی بچه!
+ایش
/ولی کاملا باهاش موافقم...یه سفرمون نشه؟
-با این وضع؟
/چه وضعی؟
-ما به خاطر لی صلح کردی نه خوش گذرونی
٪همین الان زر زدما
-نههههه
+اخه چرااااا؟
✓والا منم کف کردم...خیلی وقته جایی نرفتیم
؛ بعد اتفاقات اخیر هم یه سفر میچسبه که خستگیمون در بره
~راست میگه، بیبیم خستس
؛ دیویست بار گفتم جلو جمع اینجوری صدام نکن
~مگه بیبیم نیستی؟
؛ هستم ولی خب به هر حال
+البته جلو من مشکلی نیست چون خودم صبح تا شب کار های دو نفر رو تحمل میکردم
&✓عههه
+مرض
=برا منم عادته
-خب راستش من خودم مشکلی ندارم باهاش
/٪ماهم که...
-شما دوتا ببندید
٪/ *خنده*
~دیدی؟
؛ باشه حالاااا
✓خب؟...میریم یا نه؟
-نههههههه
/٪=؛ ~✓&+عههههه
*دو هفته بعد*
ویو ریوجین
فکر کنم تقریبا دوهفته از اون شب میگذره اما...همش حرفای فابیان تو مغزم پلی بود
«ذهنش: ما کمکت میکنیم! به خاطر یه اشتباه نمیندازیمت تو اتاق! هر چیزی که باید رو میدونم!»
اخه تو چی میدونی؟ از کجا میدونی؟
همینجوری تو ذهنم قدم میزدم و رو صندلیم نشسته بودم که...
•خانم
♡چیه؟
•اربات کارتون دارن
♡کجاس؟
•تو اتاقشون
♡باشه، برو خودم میام
•بله
*بادیگارد رفت*
هر بار که صدلم میکرد کل تنم یخ میزد...دوباره چیه؟ من که تنبیه شدم.
بیخیال افکارم شدم و بلند شدم رفتم بیرون.
در زدم و وارد شدم.
نظر؟
۵.۴k
۲۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.