ماموریت ( پارت دهم )
ماموریت ( پارت دهم )
* ویو ا/ت *
ا/ت : هوففففف...خب آقای کیم برو استراحت کن...برای امروز بسه!
نامجون : باشه....
نامجون رفت تا استراحت کنه...
ا/ت : اخخخخخ...کمرم!
منم پاشدم و رفتم تو اتاق و یه لباس راحتی پوشیدم و خودمو پرت کردم رو تخت...گوشیم و برداشتم و تو گالریم بودم که عکس نیک رو دیدم....ناخواسته شروع کردم گریه کردن!
ا/ت : ( هق هق ) نیک!
گوشیو و سفت بغل کردم و بوس کردم عکسو....
ا/ت : نیک...هق...دلم برات تنگ شده!
* ویو نامجون *
تو اتاق خودم بودم و رفتم بیرون تا آب بخورم که صدای گریه کردن ا/ت رو شنیدم !
رفتم یکم نزدیک تر در و باز کردم...ا/ت حواسش به من نبود...منم آروم رفتم کنارش نشستم...اون باز متوجه وجود من نشد.
نامجون : ا/ت...!
ا/ت : ( هق هق )
ا/ت رو ناخداگاه بغل کردم...
ا/ت : ( تعجب ) نامجون....
نامجون : چرا داری گریه میکنی؟
ا/ت : ( سریع اشکاشو پاک کرد ) هیچی!
نامجون: هوم...معلومه!
ا/ت: اممممم...خب...من فقط دلتنگ یکی شدم...! همین...!
نامجون : آهان...من رفتم!
ا/ت : باشه...
* ویو ا/ت *
یهو دیدم یکی بغلم کرد...دیدم نامجون بود! تعجب کردم و آرامش !
نامجون رفت و منم یه نفس عمیق کشیدم و پاشدم...آماده شدم و رفتم بیرون .
ا/ت : اجوماااا...
اجوما : بله خانم؟
ا/ت : بیا!
اجوما: چشم...!
اجوما اومد...
ا/ت : لطفا برای نامجون غذا درست کن...من میرم جایی!
اجوما : چشم...
ا/ت : ممنون...
از در رفتم بیرون و رفتم سمت خونه هانا....
در و زدم...
هانا : اومدممممم...
هانا در و باز کرد .
هانا : ا/تتتتت...
ا/ت : سلام...!
هانا : وایییی...بیا تو!
ا/ت : باشه
هانا: خب...گفتی یهو عکس نیک رو دیدی!
ا/ت : آره...( بغض )
هانا: ا/ت...اینجوری نمیشه! مثل آدم گریه کن دیگه! خالی میشی!
ا/ت : ( شروع کرد بلند بلند گریه کردن )
هانا : آفرین...
هانا اومد بغلم کرد و منم تو بغلش گریه میکردم...واقعا خالی شدم...!
ا/ت : هوففففففف....
هانا : حالت خوبه؟
ا/ت: آره....حالم خیلی بهتره...!
هانا : ( لبخند )
هعییییییی
💔🗿
* ویو ا/ت *
ا/ت : هوففففف...خب آقای کیم برو استراحت کن...برای امروز بسه!
نامجون : باشه....
نامجون رفت تا استراحت کنه...
ا/ت : اخخخخخ...کمرم!
منم پاشدم و رفتم تو اتاق و یه لباس راحتی پوشیدم و خودمو پرت کردم رو تخت...گوشیم و برداشتم و تو گالریم بودم که عکس نیک رو دیدم....ناخواسته شروع کردم گریه کردن!
ا/ت : ( هق هق ) نیک!
گوشیو و سفت بغل کردم و بوس کردم عکسو....
ا/ت : نیک...هق...دلم برات تنگ شده!
* ویو نامجون *
تو اتاق خودم بودم و رفتم بیرون تا آب بخورم که صدای گریه کردن ا/ت رو شنیدم !
رفتم یکم نزدیک تر در و باز کردم...ا/ت حواسش به من نبود...منم آروم رفتم کنارش نشستم...اون باز متوجه وجود من نشد.
نامجون : ا/ت...!
ا/ت : ( هق هق )
ا/ت رو ناخداگاه بغل کردم...
ا/ت : ( تعجب ) نامجون....
نامجون : چرا داری گریه میکنی؟
ا/ت : ( سریع اشکاشو پاک کرد ) هیچی!
نامجون: هوم...معلومه!
ا/ت: اممممم...خب...من فقط دلتنگ یکی شدم...! همین...!
نامجون : آهان...من رفتم!
ا/ت : باشه...
* ویو ا/ت *
یهو دیدم یکی بغلم کرد...دیدم نامجون بود! تعجب کردم و آرامش !
نامجون رفت و منم یه نفس عمیق کشیدم و پاشدم...آماده شدم و رفتم بیرون .
ا/ت : اجوماااا...
اجوما : بله خانم؟
ا/ت : بیا!
اجوما: چشم...!
اجوما اومد...
ا/ت : لطفا برای نامجون غذا درست کن...من میرم جایی!
اجوما : چشم...
ا/ت : ممنون...
از در رفتم بیرون و رفتم سمت خونه هانا....
در و زدم...
هانا : اومدممممم...
هانا در و باز کرد .
هانا : ا/تتتتت...
ا/ت : سلام...!
هانا : وایییی...بیا تو!
ا/ت : باشه
هانا: خب...گفتی یهو عکس نیک رو دیدی!
ا/ت : آره...( بغض )
هانا: ا/ت...اینجوری نمیشه! مثل آدم گریه کن دیگه! خالی میشی!
ا/ت : ( شروع کرد بلند بلند گریه کردن )
هانا : آفرین...
هانا اومد بغلم کرد و منم تو بغلش گریه میکردم...واقعا خالی شدم...!
ا/ت : هوففففففف....
هانا : حالت خوبه؟
ا/ت: آره....حالم خیلی بهتره...!
هانا : ( لبخند )
هعییییییی
💔🗿
۲۲۰.۴k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.