ماموریت ( پارت یازدهم )
ماموریت ( پارت یازدهم )
* ویو نامجون *
نامجون : یاااا...ا/ت کجاست؟
اجوما : پسرم رفته بیرون...!
نامجون : آهان....
اجوما برام غذا درست کرد و منم خوردم پ رفتم تو اتاق...نمیدونم چرا وقتی ا/ت رو میدیدم حس خوبی داشتم...ولی مطمئنم اون حس رو به من نداره! و حتا اگر هم من عاشقش میبودم اون عاشق من نبود! چون من فقط یه دستیار سادم همین ! ( نه پسرم تو همه چیزه منی🗿❤️)
* ویو ا/ت *
من تو خونه هانا شام خوردم و ازش خدافظی کردم و سوار ماشین شدم و رفتم تا خونه...
ا/ت : آخ...بلاخره رسیدم...هوففففف!
ا/ت : اجوماااا
اجوما : بله؟
ا/ت : به نامجون غذا دادی؟
اجوما : بله خانم...
ا/ت : وای...مرسی!
رفتم تو اتاق دیگه داشت شب میشد...ولی خیلی آروم شدم پیش هانا....اون بهترین دوستمه !
به سقف خیره شدم....یه حس عجیب داشتم...تو دلم انگار قلبم درد میکرد..!
تو همین فکر ها بودم که خوابم برد...
* فردا صبح *
* ویو ا/ت *
اجوما : دخترم! پاشو...!
ا/ت : ایییییی...خداااا!
اجوما : بیا پایین...
ا/ت : اوکی!
از تخت پاشدم و گوشیم رو چک کردم....می یونگ بود...دوباره تهدیدم کرده! یعنی دلم میخواد جرش بدم از وسط!
ا/ت : ایششششش....بدم میاد ازش!
دست و صورتم رو شستم و ارایش کردم و لباس پوشیدم و رفتم پایین....
با نامجون صبحانه خوردیم و رفتیم سر تمرین...فقط ۱ روز وقت داشتیم!
نامجون داشت کم کم تمام مبارزه هارو یاد میگرفت و این منو خوشحال میکرد....
کم کم داشت حرفه ای میشد...
ا/ت : خب...! کار ما اسلحه بلدی؟
نامجون : آره....
ا/ت : واقعا؟
نامجون : ( نیشخند ) معلومه...
ا/ت : هوم...پس اینکاره ای!
تفنگ و دادم دست نامجون تا تمام لیوان هارو بشکنه....
و اون تونست همه رو بزنه!
ا/ت : واو...کارت درسته رفیق!
خنده ای کرد که جذابش میکرد...تفنگ و داد دستم و منم تمام اون هارو زدم...
تغتلادصاپغتثعنثبتپ
اوفهغثصتلیعقمعخکق۵خصث۶حق💔🗿🗡
* ویو نامجون *
نامجون : یاااا...ا/ت کجاست؟
اجوما : پسرم رفته بیرون...!
نامجون : آهان....
اجوما برام غذا درست کرد و منم خوردم پ رفتم تو اتاق...نمیدونم چرا وقتی ا/ت رو میدیدم حس خوبی داشتم...ولی مطمئنم اون حس رو به من نداره! و حتا اگر هم من عاشقش میبودم اون عاشق من نبود! چون من فقط یه دستیار سادم همین ! ( نه پسرم تو همه چیزه منی🗿❤️)
* ویو ا/ت *
من تو خونه هانا شام خوردم و ازش خدافظی کردم و سوار ماشین شدم و رفتم تا خونه...
ا/ت : آخ...بلاخره رسیدم...هوففففف!
ا/ت : اجوماااا
اجوما : بله؟
ا/ت : به نامجون غذا دادی؟
اجوما : بله خانم...
ا/ت : وای...مرسی!
رفتم تو اتاق دیگه داشت شب میشد...ولی خیلی آروم شدم پیش هانا....اون بهترین دوستمه !
به سقف خیره شدم....یه حس عجیب داشتم...تو دلم انگار قلبم درد میکرد..!
تو همین فکر ها بودم که خوابم برد...
* فردا صبح *
* ویو ا/ت *
اجوما : دخترم! پاشو...!
ا/ت : ایییییی...خداااا!
اجوما : بیا پایین...
ا/ت : اوکی!
از تخت پاشدم و گوشیم رو چک کردم....می یونگ بود...دوباره تهدیدم کرده! یعنی دلم میخواد جرش بدم از وسط!
ا/ت : ایششششش....بدم میاد ازش!
دست و صورتم رو شستم و ارایش کردم و لباس پوشیدم و رفتم پایین....
با نامجون صبحانه خوردیم و رفتیم سر تمرین...فقط ۱ روز وقت داشتیم!
نامجون داشت کم کم تمام مبارزه هارو یاد میگرفت و این منو خوشحال میکرد....
کم کم داشت حرفه ای میشد...
ا/ت : خب...! کار ما اسلحه بلدی؟
نامجون : آره....
ا/ت : واقعا؟
نامجون : ( نیشخند ) معلومه...
ا/ت : هوم...پس اینکاره ای!
تفنگ و دادم دست نامجون تا تمام لیوان هارو بشکنه....
و اون تونست همه رو بزنه!
ا/ت : واو...کارت درسته رفیق!
خنده ای کرد که جذابش میکرد...تفنگ و داد دستم و منم تمام اون هارو زدم...
تغتلادصاپغتثعنثبتپ
اوفهغثصتلیعقمعخکق۵خصث۶حق💔🗿🗡
۵۰.۸k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.