هیولای دریا . پارت ۵
چویا یکم ترسید اما اگه نمی رفت....
با لبخندی کوچولو به آشپز گفت :الان میام !!
هر چی به اون اتاقک نزدیک تر می شد بیشتر میترسید اما اون قوی بود !!!
تق تق تق !
_بیا تو !
چویا اومد داخل و اون پسره الکس رو دید که با چهره پوکری جلوی در ایستاده. الکس با یه حرکت درو بست و دستای کشید شو برد لای مو های نارنجی چویا برد محکم گرفتش و پرتش کرد رو مبل !!! دازای واکنشی نشون نداد و همون جا نشسته بود نگاه می کردن !!!
الکس : سلام کاپیتان ناکاهارا ! حالت چطوره !؟
+با دیدن قیافه نو حالم بد شد!!!
الکس رو چویا خیمه زد
الکس : خب پس تو میخوای بعد از پیدا شدن گنج از پیش ما بری ! چه بد من که از اون قیافه بیبی فیست خوشم اومده !!! فکر نمی کردم کاپیتان دزدای دریایی انقدر خوشگل باشه !!! (با طعنه)
چویا ناخدا گاه تبق عادت قدیما دازای رو صدا کرد تا کمکش کنه همیشه دازای کمکش میکرد .
+دازاشای!!!
الکس : دازاشای ؟!!! بزار ببینم این همون اسمی نیست که نیست که تو قبلا با این اسم دازای رو صدا می زدی !!!!😏 ( با نیشخندی پر رنگ )
قدرت بدنی زیاد الکس نمی ذاشت چویا تکون بخوره . دازای با اشاره ای چشمی به الکس نشون داد که دیگه کافیه و از رو چویا بلند شد و محکم کشیدش تا اونم بلند شه و همون طور پوکر حالت به چویا نگاه میکرد و منتظر بود تا دازای صحبت کنه !!!
_فردا خدمت میرسن این هوالی دریا و ما تو رو با اونا معامله میکنم در عوض یک پنجم خازانتون . قرار بود تا پایان پیدا شدن گنج اینجا باشی ولی می تونی زود تر بری !!!
+چقد خوی زود تر دارم از دستتون خلاص میشم ! ! !
_آها! بگم امشب تو اتاق من نی خوابی نمیخوام یدفه غیب بشی !!!
__________
با لبخندی کوچولو به آشپز گفت :الان میام !!
هر چی به اون اتاقک نزدیک تر می شد بیشتر میترسید اما اون قوی بود !!!
تق تق تق !
_بیا تو !
چویا اومد داخل و اون پسره الکس رو دید که با چهره پوکری جلوی در ایستاده. الکس با یه حرکت درو بست و دستای کشید شو برد لای مو های نارنجی چویا برد محکم گرفتش و پرتش کرد رو مبل !!! دازای واکنشی نشون نداد و همون جا نشسته بود نگاه می کردن !!!
الکس : سلام کاپیتان ناکاهارا ! حالت چطوره !؟
+با دیدن قیافه نو حالم بد شد!!!
الکس رو چویا خیمه زد
الکس : خب پس تو میخوای بعد از پیدا شدن گنج از پیش ما بری ! چه بد من که از اون قیافه بیبی فیست خوشم اومده !!! فکر نمی کردم کاپیتان دزدای دریایی انقدر خوشگل باشه !!! (با طعنه)
چویا ناخدا گاه تبق عادت قدیما دازای رو صدا کرد تا کمکش کنه همیشه دازای کمکش میکرد .
+دازاشای!!!
الکس : دازاشای ؟!!! بزار ببینم این همون اسمی نیست که نیست که تو قبلا با این اسم دازای رو صدا می زدی !!!!😏 ( با نیشخندی پر رنگ )
قدرت بدنی زیاد الکس نمی ذاشت چویا تکون بخوره . دازای با اشاره ای چشمی به الکس نشون داد که دیگه کافیه و از رو چویا بلند شد و محکم کشیدش تا اونم بلند شه و همون طور پوکر حالت به چویا نگاه میکرد و منتظر بود تا دازای صحبت کنه !!!
_فردا خدمت میرسن این هوالی دریا و ما تو رو با اونا معامله میکنم در عوض یک پنجم خازانتون . قرار بود تا پایان پیدا شدن گنج اینجا باشی ولی می تونی زود تر بری !!!
+چقد خوی زود تر دارم از دستتون خلاص میشم ! ! !
_آها! بگم امشب تو اتاق من نی خوابی نمیخوام یدفه غیب بشی !!!
__________
۵۶۵
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.