هیولای دریا . پارت ۶
+آه باشه !!! حالا میشه برم دوست دارم وقتم پیش خدمه احمق بگذره تا شما ها !!!
دازای نیشخندی زد و گفت : میتونی بری !!
و چویا هم رفت پیش کنجی و بقیه !!
کنجی : هی چویا بیا اینجا !!!
+بیینم شما دارین چیکار میکنین ؟!!
لئو (یکی از خدمه ها) : چیکار نه ! بگو چی دارین چی میخورین!!! تو هم بیا یکم برات بریزم !!! (آره همون که میدونیم شرا*ب اعظم)
+با کمال میل !!!!!
یکم گذشت و همه تقریبا مست بودن و چویا چشمش خورد به گیتاری که اون گوشه بود و گفت
+هی اون گیتار واسه کی!؟
لئو : واسه یکی از خدمه های قدیمی !!!
+بدش من !!!
کنجی : وای تو گیتار بلدی !!! بگیرش !!!
چویا تا گیتار اومد دستش شروع به نواختن کرد و همه شگفت زده شدن !! زیبایی نواختنش مثل موج های دریا بود!!!
@خیلی خوب بود
@این عالیه
@دوباره !! دوباره بنواز !!!
کنجی : خیلی خوب میزنی !!!
!لئو که متوجه حضور دازای و الکس اون گوشه شده بود یواشکی قبل از این که چویا دوباره شروع به نواختن که در گوشش گفت:
لئو : چویا ناخدا و ارباب الکس اینجان و باید بری تقریبا داری ملوان ها رو تحریک میکنی و ممکنه برات بد شه !!!
چویا تا اسم دازای رو شنید با همون حالت مستیش از اونجا رفت بیرون و روی کشتی تا هوا بخوره و وقتی صورتش رو شست نشست تا دریا رو نگاه کنه !!!
اثر مشر*وب داشت از سرش میپرید و متوجه زیبایی و خروشانی دریا شد!!! طوری که موج ها به هم میخوردند !!! چویا یادش اومد وقتی بچه بود فکر می کرد موج ها باهم دعوا میکنن و لبخند تلخی روی صورتش نشست ...ای کاش بر می گشت به عقب !!!
همون لحظه با صدای دازای از فکر و خیال در اومد ...
_آهای !! با تو ام هویج ! زود باش وقت خوابه!!!
+آخه تو چرا همش .... اههه باشه !!!
_اوه راستی!!! گیتار زدنت هنوز مثل قبل خوبه ... برعکس اخلاقت!!!
+چرا نباشه؟!!! بعدشم اخلاق من هرچی هس از اخلاق تو بهتره!!! ارباب!!!
_زبونت از قدت دراز تره!!!برده!!!
چویا برای دازای زبون در آورد! و دازای هم یکه از دست های چویا رو گرفت و دست بند زد و وقتی رسیدن تو اتاق دازای دست دست بند زدشو بست به تاج تخت خودش و گفت
_همین جا میخوابی و فکر فرار به سرت نزنه فهمیدی !!!
+شت! باشه!!!اههه اما اینجوری دستم!!!
_بخواب !!!
...چویا یه طرف تخت دازای که بهش بسته بود خوابید و دازای هم او طرفش و پشت به چویا خوابید... دازای وقتی چویا کاملا خوابش برد برگشت سمتش و چشمای شکلا تیش رو به چهره ی معصوم چویا دوخت !!! چقدر آروم ... دستش رو لایه موهای چویا برد و زیر لب زمزمه کرد : _ تا ابد پیشم میمونی!!! این اجباره !!!
بلخره شب تموم شد و فردا صبح.....
●~●~●~●~●~●~●
خب بچه ها اینم از این پارت اگه فردا نتونستم پارت بدم بدونین درس دارم و باید بخونم ...
دازای نیشخندی زد و گفت : میتونی بری !!
و چویا هم رفت پیش کنجی و بقیه !!
کنجی : هی چویا بیا اینجا !!!
+بیینم شما دارین چیکار میکنین ؟!!
لئو (یکی از خدمه ها) : چیکار نه ! بگو چی دارین چی میخورین!!! تو هم بیا یکم برات بریزم !!! (آره همون که میدونیم شرا*ب اعظم)
+با کمال میل !!!!!
یکم گذشت و همه تقریبا مست بودن و چویا چشمش خورد به گیتاری که اون گوشه بود و گفت
+هی اون گیتار واسه کی!؟
لئو : واسه یکی از خدمه های قدیمی !!!
+بدش من !!!
کنجی : وای تو گیتار بلدی !!! بگیرش !!!
چویا تا گیتار اومد دستش شروع به نواختن کرد و همه شگفت زده شدن !! زیبایی نواختنش مثل موج های دریا بود!!!
@خیلی خوب بود
@این عالیه
@دوباره !! دوباره بنواز !!!
کنجی : خیلی خوب میزنی !!!
!لئو که متوجه حضور دازای و الکس اون گوشه شده بود یواشکی قبل از این که چویا دوباره شروع به نواختن که در گوشش گفت:
لئو : چویا ناخدا و ارباب الکس اینجان و باید بری تقریبا داری ملوان ها رو تحریک میکنی و ممکنه برات بد شه !!!
چویا تا اسم دازای رو شنید با همون حالت مستیش از اونجا رفت بیرون و روی کشتی تا هوا بخوره و وقتی صورتش رو شست نشست تا دریا رو نگاه کنه !!!
اثر مشر*وب داشت از سرش میپرید و متوجه زیبایی و خروشانی دریا شد!!! طوری که موج ها به هم میخوردند !!! چویا یادش اومد وقتی بچه بود فکر می کرد موج ها باهم دعوا میکنن و لبخند تلخی روی صورتش نشست ...ای کاش بر می گشت به عقب !!!
همون لحظه با صدای دازای از فکر و خیال در اومد ...
_آهای !! با تو ام هویج ! زود باش وقت خوابه!!!
+آخه تو چرا همش .... اههه باشه !!!
_اوه راستی!!! گیتار زدنت هنوز مثل قبل خوبه ... برعکس اخلاقت!!!
+چرا نباشه؟!!! بعدشم اخلاق من هرچی هس از اخلاق تو بهتره!!! ارباب!!!
_زبونت از قدت دراز تره!!!برده!!!
چویا برای دازای زبون در آورد! و دازای هم یکه از دست های چویا رو گرفت و دست بند زد و وقتی رسیدن تو اتاق دازای دست دست بند زدشو بست به تاج تخت خودش و گفت
_همین جا میخوابی و فکر فرار به سرت نزنه فهمیدی !!!
+شت! باشه!!!اههه اما اینجوری دستم!!!
_بخواب !!!
...چویا یه طرف تخت دازای که بهش بسته بود خوابید و دازای هم او طرفش و پشت به چویا خوابید... دازای وقتی چویا کاملا خوابش برد برگشت سمتش و چشمای شکلا تیش رو به چهره ی معصوم چویا دوخت !!! چقدر آروم ... دستش رو لایه موهای چویا برد و زیر لب زمزمه کرد : _ تا ابد پیشم میمونی!!! این اجباره !!!
بلخره شب تموم شد و فردا صبح.....
●~●~●~●~●~●~●
خب بچه ها اینم از این پارت اگه فردا نتونستم پارت بدم بدونین درس دارم و باید بخونم ...
۳۱۵
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.