🌺لبخندش مرا برد به روزی که فهمیدم مرا از قبل برای خودش ان
🌺لبخندش مرا برد به روزی که فهمیدم مرا از قبل برای خودش انتخاب کرده بود.
🌺از چادری که پیش از ازدواج گفته بود برای زن آیندهاش از سوریه آورده. میگفتند: « سه قواره پارچه بوده، که دوتاش را داده بود به خواهر هایش.
🌺سومی را داده بود به عمه اش که برایش نگه دارد .همه به شوخی میگفتند:((چادر را برای که میخواهی حمید ؟))
🌺می گوید : «بعد معلوم میشود .»
تا اینکه به خواستگاری من می آید و بعد از عقد چادر را به من میدهد .
🌺میگوید : «تحفه درویش.دوست دارم بدوزی وسرت کنی .»
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان #حمید_باکری #بریده_کتاب
پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
#خاص #جذاب #عکس_نوشته #هنر_عکاسی #عکس
🌺از چادری که پیش از ازدواج گفته بود برای زن آیندهاش از سوریه آورده. میگفتند: « سه قواره پارچه بوده، که دوتاش را داده بود به خواهر هایش.
🌺سومی را داده بود به عمه اش که برایش نگه دارد .همه به شوخی میگفتند:((چادر را برای که میخواهی حمید ؟))
🌺می گوید : «بعد معلوم میشود .»
تا اینکه به خواستگاری من می آید و بعد از عقد چادر را به من میدهد .
🌺میگوید : «تحفه درویش.دوست دارم بدوزی وسرت کنی .»
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان #حمید_باکری #بریده_کتاب
پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
#خاص #جذاب #عکس_نوشته #هنر_عکاسی #عکس
۱.۷k
۲۱ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.