🌺به من گفت: « فاطمه ! این چیه زن ها زیر چادرشان میپوشند ؟
🌺به من گفت: « فاطمه ! این چیه زن ها زیر چادرشان میپوشند ؟ »
میگفتم : «مقنعه را می گویی؟ »
میگفت: « نمیدانم اسمش چیه. فقط میدانم هرچی که هست برای تو که بچه بغل میگیری و روسری و چادرت سرت میکنی بهتر از روسری است.دوست دارم یکی از اینها داشته باشی. »
🌺بعدش ادامه داد : « دوست دام یکی از همین ها بخری سرت کنی تا راحت باشی . »
گفتم: « من راحت باشم یا تو خیالت راحت باشد ؟ »
خندید از همان خنده های همیشگی اش گفت: « هر دوش. »
🌺از همان روز مقنعه پوشیدم و دیگر هرگز از خودم جداش نکردم، تا یادش باشم، تا یادم مرود او کی بوده، کجا رفته، چطوررفته، به کجارسیده .
🌺گاهی آنقدر آلوده زمین می شوم که فراموشش میکنم .گاهی هم آنقدر به خودم نزدیک می بینمش که نمی توانم بگویم نمی بینمش. #به_مجنون _گفتم_زنده_بمان #حمید_باکری #بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
#خاص #جذاب #هنر_عکاسی #عکس
میگفتم : «مقنعه را می گویی؟ »
میگفت: « نمیدانم اسمش چیه. فقط میدانم هرچی که هست برای تو که بچه بغل میگیری و روسری و چادرت سرت میکنی بهتر از روسری است.دوست دارم یکی از اینها داشته باشی. »
🌺بعدش ادامه داد : « دوست دام یکی از همین ها بخری سرت کنی تا راحت باشی . »
گفتم: « من راحت باشم یا تو خیالت راحت باشد ؟ »
خندید از همان خنده های همیشگی اش گفت: « هر دوش. »
🌺از همان روز مقنعه پوشیدم و دیگر هرگز از خودم جداش نکردم، تا یادش باشم، تا یادم مرود او کی بوده، کجا رفته، چطوررفته، به کجارسیده .
🌺گاهی آنقدر آلوده زمین می شوم که فراموشش میکنم .گاهی هم آنقدر به خودم نزدیک می بینمش که نمی توانم بگویم نمی بینمش. #به_مجنون _گفتم_زنده_بمان #حمید_باکری #بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
#خاص #جذاب #هنر_عکاسی #عکس
۲.۰k
۲۱ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.