پارت۹۳
#پارت۹۳
بعد ازینکه اون جمله رو گفت چند تا توصیه پزشکی کرد و رفت.بچه؟خدای من این عالی بود.با خوشحالی به روژان نگاه کردم.داشت گریه میکرد.خواستیم چیزی بگیم که زیر لب گفت
_میخام تنها باشم...
چیزی نگفتیم و بی حرف ازونجا رفتیم.چرا ناراحت بود؟اون یه یادگاری از سعید بود.باید خوشحال میبود...
★٭★
بعد از اون شب برگشتیم خونه.روژان ساکت و گوشه گیر شده بود.سما رو خیلی کم میدیدم.روژان رفته بود سونو گرافی و فهمیده بود بچش چهار ماهشه.یه پسر!!!
یه ذره هم شکمش برآمدگی پیدا کرده بود.وقتی فهمید پسره یه لبخند اومد رو لباشو گفت که میخواد اسمشو بزاره سعید...
چند روز گذشته بود و ناظری کاری نمیکرد و آقای نوری هم کم پیدا بود.نمیدونم اونا دارن چیکار میکنن!
★★٭★★
کیان
_الان که خیلی زوده.
_زود؟میدونی چند وقته منتظرم؟
_ولی خب...
_فقط سه سال بهت وقت میدم.
(منظورش همون سه ماهه)
خنده ی مضخرفی کرد و ادامه داد
_فکر نکن برای این کار کوچیک بهت احتیاج دارم.مثل آب خوردن میمونه.ولی حیف که به اون مغزت نیاز دارم
چیزی نگفتم که با گفتن فعلا قطع کرد.با عصبانیت گوشی رو به سمت مبل پرت کردم.لعنتی چرا الان؟چراالان که...
نمی زارم این اتفاق بیفته.نمیزارم.سریع از جام بلند شدم و به سمت سوییچ رفتم و کتمو از روی صندلی برداشتم.من نمیزارم...
★٭★
آیدا
شب بود و تو شکمم عروسی بود.یه سوسیس تخم مرغ درست کردم.حوصله غذای اونچنانی نداشتم.یه شکم سیر خوردم و بعدشم مشغول خوندن مقاله های علمی درباره ی هوافضا شدم.که صدای تلوزیون باعث شد دست از خوندن بکشم
_این پدیده ی زیبا توجه بسیاری از گردشگران را از سرتاسر جهان به خودش جلب کرده است.به گفته ی ستاره شناسان،این اتفاق هر یک میلیون سال رخ میدهد.هر روز ، از همه ی شهرها و کشور ها برای بازدید از این پدیده به شیراز میروند.
ینی ممکن بود؟این همون باشه؟درست بالای مقبره ی کوروش،شکلی شبیه یک شکاف با کلی نقطه ی نورانی تشکیل شده بود.درست شبیه یک گذرگاه بود.تلفن رو برداشتم تا خبرشو به آقای نوری بدم که آیفون به صدا درومد.کیان اینجا چیکار میکرد؟
درو باز کردم که اشاره کرد آیفونو بردارم؟
_بله؟
_بیا پایین باید بریم جایی.
_کجا؟
_بیا
بعدشم رفت سوار ماشین شد.شونه ای بالا انداختم و لباس پوشیدم چرا انقدر عصبانی بود؟صداش میلرزید...
سوار ماشین شدم.حرفی نمیزد. جواب سلامم با تکون دادن سر داد. نمیدونستم داره کجا میره.از شهر خارج شد. رفت همون جایی که با آیدا و امیر رفته بودیم.
گوشه ای نگه داشت و سرشو گذاشت رو فرمون.
_اومممم...چیزی شده؟
از ماشین پیاده شد.بی تربیت!منم پیاده شدم.رفت کنار اون تخته سنگ ایستاد و به پایین که پر از درخت بود نگاه کرد.درست لبه ی پرتگاه.کنارش کمی عقب تر ایستادم.یکم بعد شروع به حرف زدن کرد. منم حس کردم بهتره فقط بشنوم و چیزی نگم.
(آهنگ فرضی:من یه دیوونم)
*یه جورایی...دلم گیره...یه جورایی... حواسم نیست...*
*کلافم من...یه وقتایی...که عطرت رو...لباسم نیست*
_میدونی اون روزی که پیدات کردم،باورم نمیشد زنده بمونی.دستات سوخته بود.گوشه ی صورتت پر از خون بود.چند سال تو کما بودی...ولی زنده موندی.
زیر لب گفت
_دختر قوی ای هستی.
*تو دنیامی...نمیزارم...یه مو حتی ... ازت کم شه*
*بمون پیشم....نزار دنیا...برای من....جهنم شه*
دوباره ادامه داد ولی این بار به ماه نگاه میکرد
_من اون کسی نیستم که لیاقت گفتن این حرفو داشته باشه.یا اصلا تو جایگاهی نیستم که اینو بگم.ولی میگم.چون میترسم دیر بشه...
*من یه دیوونم که باشی زنده میمونه....عاشقی که چیزی از منطق نمیدونه*
*من یه دیوونم که وقتی میری اشوبه...قلبش از بس با توعه بی تو نمی کوبه*
اینبار به من نگاه کرد.طوری که نتونستم به صورتش نگاه کنم و سرمو انداختم پایین.
_از وقتی چشم باز کردی و دیدمت،باهات حرف زدم،خندیدیم،گریه کردیم، ... یه لحظه هم نتونستم بهت فکر نکنم.
چی میخاست بگه؟مطمعن بودم الان لپام قرمز قرمز شدن
_من خیلی کمتر از اونی هستم که بخام بهت بگم که...ینی میخام بگم که...
نفسشو صدادار پرت کرد و جلوم زانو زد
_کیان چیکار میکنی؟بلند شو!...
ولی همچنان زانو زده بود.با لبخن. بهم خیره شده بود.داری چیکار میکنی؟!...
دستمو گرفت...
*فکرت...میزنه باز به سرم*
*وقتی ....خالیه دورو برم*
*انگار...همه ی دنیای من...شدی تو...عزیزم*
_با من ازدواج میکنی؟
*من یه دیوونم که باشی زنده میمونه*
*عاشقی که چیزی از منطق نمیدونه*
...
بعد ازینکه اون جمله رو گفت چند تا توصیه پزشکی کرد و رفت.بچه؟خدای من این عالی بود.با خوشحالی به روژان نگاه کردم.داشت گریه میکرد.خواستیم چیزی بگیم که زیر لب گفت
_میخام تنها باشم...
چیزی نگفتیم و بی حرف ازونجا رفتیم.چرا ناراحت بود؟اون یه یادگاری از سعید بود.باید خوشحال میبود...
★٭★
بعد از اون شب برگشتیم خونه.روژان ساکت و گوشه گیر شده بود.سما رو خیلی کم میدیدم.روژان رفته بود سونو گرافی و فهمیده بود بچش چهار ماهشه.یه پسر!!!
یه ذره هم شکمش برآمدگی پیدا کرده بود.وقتی فهمید پسره یه لبخند اومد رو لباشو گفت که میخواد اسمشو بزاره سعید...
چند روز گذشته بود و ناظری کاری نمیکرد و آقای نوری هم کم پیدا بود.نمیدونم اونا دارن چیکار میکنن!
★★٭★★
کیان
_الان که خیلی زوده.
_زود؟میدونی چند وقته منتظرم؟
_ولی خب...
_فقط سه سال بهت وقت میدم.
(منظورش همون سه ماهه)
خنده ی مضخرفی کرد و ادامه داد
_فکر نکن برای این کار کوچیک بهت احتیاج دارم.مثل آب خوردن میمونه.ولی حیف که به اون مغزت نیاز دارم
چیزی نگفتم که با گفتن فعلا قطع کرد.با عصبانیت گوشی رو به سمت مبل پرت کردم.لعنتی چرا الان؟چراالان که...
نمی زارم این اتفاق بیفته.نمیزارم.سریع از جام بلند شدم و به سمت سوییچ رفتم و کتمو از روی صندلی برداشتم.من نمیزارم...
★٭★
آیدا
شب بود و تو شکمم عروسی بود.یه سوسیس تخم مرغ درست کردم.حوصله غذای اونچنانی نداشتم.یه شکم سیر خوردم و بعدشم مشغول خوندن مقاله های علمی درباره ی هوافضا شدم.که صدای تلوزیون باعث شد دست از خوندن بکشم
_این پدیده ی زیبا توجه بسیاری از گردشگران را از سرتاسر جهان به خودش جلب کرده است.به گفته ی ستاره شناسان،این اتفاق هر یک میلیون سال رخ میدهد.هر روز ، از همه ی شهرها و کشور ها برای بازدید از این پدیده به شیراز میروند.
ینی ممکن بود؟این همون باشه؟درست بالای مقبره ی کوروش،شکلی شبیه یک شکاف با کلی نقطه ی نورانی تشکیل شده بود.درست شبیه یک گذرگاه بود.تلفن رو برداشتم تا خبرشو به آقای نوری بدم که آیفون به صدا درومد.کیان اینجا چیکار میکرد؟
درو باز کردم که اشاره کرد آیفونو بردارم؟
_بله؟
_بیا پایین باید بریم جایی.
_کجا؟
_بیا
بعدشم رفت سوار ماشین شد.شونه ای بالا انداختم و لباس پوشیدم چرا انقدر عصبانی بود؟صداش میلرزید...
سوار ماشین شدم.حرفی نمیزد. جواب سلامم با تکون دادن سر داد. نمیدونستم داره کجا میره.از شهر خارج شد. رفت همون جایی که با آیدا و امیر رفته بودیم.
گوشه ای نگه داشت و سرشو گذاشت رو فرمون.
_اومممم...چیزی شده؟
از ماشین پیاده شد.بی تربیت!منم پیاده شدم.رفت کنار اون تخته سنگ ایستاد و به پایین که پر از درخت بود نگاه کرد.درست لبه ی پرتگاه.کنارش کمی عقب تر ایستادم.یکم بعد شروع به حرف زدن کرد. منم حس کردم بهتره فقط بشنوم و چیزی نگم.
(آهنگ فرضی:من یه دیوونم)
*یه جورایی...دلم گیره...یه جورایی... حواسم نیست...*
*کلافم من...یه وقتایی...که عطرت رو...لباسم نیست*
_میدونی اون روزی که پیدات کردم،باورم نمیشد زنده بمونی.دستات سوخته بود.گوشه ی صورتت پر از خون بود.چند سال تو کما بودی...ولی زنده موندی.
زیر لب گفت
_دختر قوی ای هستی.
*تو دنیامی...نمیزارم...یه مو حتی ... ازت کم شه*
*بمون پیشم....نزار دنیا...برای من....جهنم شه*
دوباره ادامه داد ولی این بار به ماه نگاه میکرد
_من اون کسی نیستم که لیاقت گفتن این حرفو داشته باشه.یا اصلا تو جایگاهی نیستم که اینو بگم.ولی میگم.چون میترسم دیر بشه...
*من یه دیوونم که باشی زنده میمونه....عاشقی که چیزی از منطق نمیدونه*
*من یه دیوونم که وقتی میری اشوبه...قلبش از بس با توعه بی تو نمی کوبه*
اینبار به من نگاه کرد.طوری که نتونستم به صورتش نگاه کنم و سرمو انداختم پایین.
_از وقتی چشم باز کردی و دیدمت،باهات حرف زدم،خندیدیم،گریه کردیم، ... یه لحظه هم نتونستم بهت فکر نکنم.
چی میخاست بگه؟مطمعن بودم الان لپام قرمز قرمز شدن
_من خیلی کمتر از اونی هستم که بخام بهت بگم که...ینی میخام بگم که...
نفسشو صدادار پرت کرد و جلوم زانو زد
_کیان چیکار میکنی؟بلند شو!...
ولی همچنان زانو زده بود.با لبخن. بهم خیره شده بود.داری چیکار میکنی؟!...
دستمو گرفت...
*فکرت...میزنه باز به سرم*
*وقتی ....خالیه دورو برم*
*انگار...همه ی دنیای من...شدی تو...عزیزم*
_با من ازدواج میکنی؟
*من یه دیوونم که باشی زنده میمونه*
*عاشقی که چیزی از منطق نمیدونه*
...
۶.۱k
۰۹ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.