پارت ۱۰۷ آخرین تکه قلبم نویسنده izeinabii
#پارت_۱۰۷ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده izeinabii
آهو:
محکم نفس کشیدم.
منو بیشتر به خودش چسبوند.صدای قلبامونو به وضوح می شنیدم.
نمی خواستم به این منبع آرامش پشت کنم اما مجبور بودم.
اگه عاشقم باشه به راحتی ولم نمی کنه.
انگار یه حس مسخره ای مثل لج کردن با خودم و یه جدال ناعادلانه بین غرور و احساسم بود!
سرم رو بردم سمت گردنش و زمزمه کردم:
_منو ببخش که حرمت اون همه خاطره شکست منو ببخش که عایق یه زندگی به گِل نشست
نفسای نامنظمش منو کنجکاو کرد به چهره اش نگاه کنم اما منو بیشتر به خودش چسبوند و نذاشت تکون بخورم.
_اگه بخوام می تونم دستو پاتو ببندم و ببرمت یه جای دور از این همه هیاهو.
_نمیشه،خودتم می دونی من باید بمونم
_بمونی که اون یه ذره احساسی ام که به من داری از بین بره نه؟
احساس شکستگی کردم.
_معذرت می خوام بابت همه چیز ولی الان تنها چیزی که می تونه کمکم کنه تنهاییه!
_خسته نشدی از بس توی زندگیت تنها بودی؟
چرا خسته شدم.
کم آوردم اما نمی تونستم بذارم اینجا بمونه وقتی که دیگه هیچ اعتمادی به مونث و مذکری ندارم.
_نه خستم نیستم خواهش می کنم منطقی باش.
پوزخندی زد و گفت:
_اوکی منطقی ام
از آغوشش اومدم بیرون و هم زمان باهم نفس عمیقی کشیدیم.
_اگه این خواسته ی توعه باشه،فردا صبح میرم.
از ماشین رفتیم بیرون و هرکس رفت اتاق خودش.
دوباره شب و هجوم افکار مسخره..!
حمله ی یکباره به مغزم توسط نیرو های آزار دهنده ای که باعث ویرونی اسطوره و نابودی اعتمادم نسبت به همه ی مردا شد.
انقدر چشمامو روی هم فشار دادم که از درد خوابم برد.
بابا تو با من چه کردی؟
قلب بیچارمو ویرونه کردی..!
****
با شنیدن صدای بلندی که شنیدم رفتم سمت پنجره:
_آهووووو؟
متعجب نگاش کردم و دست اشارمو روی لبم گذاشتم:
_هیس! این چه کاریه؟
_بدو بیا پایین.
کفری نگاش کردم و گفتم:
_معلوم هست چی میگی؟
_آره معلومه تو فقط بیا.
_نمیام ما حرفامونو زدیم.
_نزدیم! تو زدی من الان می خوام حرفامو بزنم.
اخم کردمو گفتم:
_یه ۱۰ دقیقه وایس مسواک بزنم و بیام.
_هوووف.
چشم غره ای واسش رفتم.
سریع مسواک زدم و دوتا نادو خوردم تا حین پایین رفتن از پله ها سرم گیج نره.
موهامو شونه زدم کاپشنمو تنم کردم و کلاهشم روی موهام انداختم.
از دور دیدمش با دیدنم لبخند زد و اومد سمتم و دستمو گرفت.
این کاراش داشت اذیتم می کرد.
می ترسیدم از اینکه تردید کنم و نذارم بره
_کارتو بگو!
به سمت چپ کوچه اشاره کرد.
با دیدن موتور مشکی رنگ آخرین مدلی که عاشقش بودیم کپ کردم!
رفتم سمت موتور و دستی روش کشیدم.
_وای خدا
سیا نشست روی موتور و روشنش کرد.
_دستتو بده
دو دل ستمو گذاشتم توی دستش
_آهو
_جونم
_میخوام قبل رفتن دورت بگردم.
اولش نفهمیدم چی میگه.
موتو رو روشن کرد و چند تا چرخ دور من زد.
_دیدی آخرش دورت گشتم؟
آهو:
محکم نفس کشیدم.
منو بیشتر به خودش چسبوند.صدای قلبامونو به وضوح می شنیدم.
نمی خواستم به این منبع آرامش پشت کنم اما مجبور بودم.
اگه عاشقم باشه به راحتی ولم نمی کنه.
انگار یه حس مسخره ای مثل لج کردن با خودم و یه جدال ناعادلانه بین غرور و احساسم بود!
سرم رو بردم سمت گردنش و زمزمه کردم:
_منو ببخش که حرمت اون همه خاطره شکست منو ببخش که عایق یه زندگی به گِل نشست
نفسای نامنظمش منو کنجکاو کرد به چهره اش نگاه کنم اما منو بیشتر به خودش چسبوند و نذاشت تکون بخورم.
_اگه بخوام می تونم دستو پاتو ببندم و ببرمت یه جای دور از این همه هیاهو.
_نمیشه،خودتم می دونی من باید بمونم
_بمونی که اون یه ذره احساسی ام که به من داری از بین بره نه؟
احساس شکستگی کردم.
_معذرت می خوام بابت همه چیز ولی الان تنها چیزی که می تونه کمکم کنه تنهاییه!
_خسته نشدی از بس توی زندگیت تنها بودی؟
چرا خسته شدم.
کم آوردم اما نمی تونستم بذارم اینجا بمونه وقتی که دیگه هیچ اعتمادی به مونث و مذکری ندارم.
_نه خستم نیستم خواهش می کنم منطقی باش.
پوزخندی زد و گفت:
_اوکی منطقی ام
از آغوشش اومدم بیرون و هم زمان باهم نفس عمیقی کشیدیم.
_اگه این خواسته ی توعه باشه،فردا صبح میرم.
از ماشین رفتیم بیرون و هرکس رفت اتاق خودش.
دوباره شب و هجوم افکار مسخره..!
حمله ی یکباره به مغزم توسط نیرو های آزار دهنده ای که باعث ویرونی اسطوره و نابودی اعتمادم نسبت به همه ی مردا شد.
انقدر چشمامو روی هم فشار دادم که از درد خوابم برد.
بابا تو با من چه کردی؟
قلب بیچارمو ویرونه کردی..!
****
با شنیدن صدای بلندی که شنیدم رفتم سمت پنجره:
_آهووووو؟
متعجب نگاش کردم و دست اشارمو روی لبم گذاشتم:
_هیس! این چه کاریه؟
_بدو بیا پایین.
کفری نگاش کردم و گفتم:
_معلوم هست چی میگی؟
_آره معلومه تو فقط بیا.
_نمیام ما حرفامونو زدیم.
_نزدیم! تو زدی من الان می خوام حرفامو بزنم.
اخم کردمو گفتم:
_یه ۱۰ دقیقه وایس مسواک بزنم و بیام.
_هوووف.
چشم غره ای واسش رفتم.
سریع مسواک زدم و دوتا نادو خوردم تا حین پایین رفتن از پله ها سرم گیج نره.
موهامو شونه زدم کاپشنمو تنم کردم و کلاهشم روی موهام انداختم.
از دور دیدمش با دیدنم لبخند زد و اومد سمتم و دستمو گرفت.
این کاراش داشت اذیتم می کرد.
می ترسیدم از اینکه تردید کنم و نذارم بره
_کارتو بگو!
به سمت چپ کوچه اشاره کرد.
با دیدن موتور مشکی رنگ آخرین مدلی که عاشقش بودیم کپ کردم!
رفتم سمت موتور و دستی روش کشیدم.
_وای خدا
سیا نشست روی موتور و روشنش کرد.
_دستتو بده
دو دل ستمو گذاشتم توی دستش
_آهو
_جونم
_میخوام قبل رفتن دورت بگردم.
اولش نفهمیدم چی میگه.
موتو رو روشن کرد و چند تا چرخ دور من زد.
_دیدی آخرش دورت گشتم؟
۶۷.۱k
۰۷ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.