پارت آخرینتکهقلبم نویسنده izeinabii

#پارت_۱۰۸ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده izeinabii
آهو:
قلبم انگار می خواست از جا دراد و بگه دیگه نمی تونم محکم تر از این بتپم..!
دستمو گذاشتم روی قلبم .
دلم نمی خواست ذوق زدگیمو پنهون کنم .

بعد از اینکه یه دور سریع زد و یه تک چرخ زد و درست یه قدم مونده به پام ترمز کرد.

لبخند زدم و گفتم:
_هنوزم دیوونه ای!
چشمکی زد و گفت:
_دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید..

از موتور اومد پایین و کنارم وایساد.
اختلاف قدیمون یه سر و گردن بیشتر نبود.
بقول بابام :
"تو تنها دختر قد بلند منی"
راست می گفت اون دختره که قدش متوسط بود.

به غم بگید یکی دو روز منو فراموشم کنه...

_بیا بریم
_کجا ؟
_یه جای خوب..
_با موتور؟
_آره!
پوفی کشیدم و گفتم:
_کاش موتور خودمم بود.
دستی به موهای خوش حالت مشکیش کشید و گفت:
_جدیدا زدم تو کار جادوگری !
متعجب نگاش کردم و گفتم:
_یعنی چی؟
_یعنی اگه الان یه ورد بخونم هرچی بخوام برآورده میشه..موتور خواسی دیگه نه؟!
_مسخره..

خواستم برم که دستمو کشید و گفت :
_باور نمیکنی نه؟
_چرا چرا باور می کنم!
_پ ببین عجی مجی لا ترجی..
به ته کوچه اشاره کرد..
بی خیال به ته کوچه نگاه کردم،یه موتور دقیقا مثل موتور سیاوش اونجا پارک شده بود.

_اووو جادوگری رو کی یادت داده؟
لبخندی زد و گفت:
_عمت!
پورخندی زدم و گفتم:
_خیلی دلم می خواد ببینمش!
_کیو ؟
_عمه امو!
_چرا ؟
_خب دلیلش که مشخصه.. واسه اینکه دهن تو رو ‌..استغفرالله.
راه برگشت رو در پیش گرفتم.
صدام زد:
_آهو
برگشتم سمتش
_بگیرش.

با تعجب دستمو دراز کردم به طرف سوئیچی که به طرفم پرت شد،توی زمینو آسمون گرفتمش!

_این چیه؟
به کوجه بن بست اشاره کرد.
_برو سوارش شو..

هنوزم توی شک بودم چی داشت می گفت؟
_براچی عین بز نگام می کنی آهو؟
زیر لب فحشی نثارش کردم و رفتم سمت موتور.
_گرفتی دستگاه نه؟
_مرض توام دیگه
نشستم ترکش .

انتظار داشتم سوئیچ نخوره بهش اما..
دقیقا مال خوده خودش بود.

با روشن شدنش عین دیوونه ها بال درآوردم و بار دیگه تونستم برگردم به بخش کوچیکی از دلخوشی هام..

_وای سیا خیلی خوبهههه این فوق العاده اس.
_مبارکت باشه.
_مال منه؟
_آره فقط تو..

گاز دادم و اونم پشت سرم گاز می داد.
عین دیوونه ها اون با موتور خودش منم با موتور خودم حرکات موزون و دقیق می رفتیم.
موهای فر فریم توی هوا آزادانه می رقصیدن.
داد زدم:
_سیاااا
داد زد:
_جونننمم
_خیلیییی
_خیلیی چی؟؟؟
_خیلییییی خوبیییییی!
***
دراز کشیدم روی سردی زمین.
تاریکی خونه ها اذیتم نمی کنه ممکنه نباشه کسی توشون ولی اون خونه هایی که همیشه چراغ خونشون روشنه ترسناکن !
انگاری یکی همیشه می ترسه از سایه ی خودش و بی کسی دیوونه اش کرده که به روشنایی پناه آورده!

_بریم سیا
_مطمئنی؟
_آره باید بریم دیگه نا ندارم برا این همه فکر الکی!
_بام رو دوس داشتی؟
_آره خیلی
دیدگاه ها (۴)

#پارت_۱۰۹ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده izeinabii این یکی ازبهترین...

#پارت_۱۱۰ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده izeinabiiنیاز:رزای نباتی ر...

مدارا کن شب یخ بستگی رو زمستون پشت دیوار اتاقه نذار گلای گلد...

#پارت_۱۰۷ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده izeinabii آهو:محکم نفس کشی...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

blackpinkfictions پارت ۲۱

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط