پارت ۱۰۵ آخرین تکه قلبم
#پارت_۱۰۵ #آخرین_تکه_قلبم
نیاز:
با تکون خوردن شونه ام چشممو باز کردم.
سینا عین بت وایساده بود بالاسرم
اخم کردم و گفتم:
_خوابم میاد میفهمی؟خواب!
_پاشو بریم برف بازی یه برفی اومده نیاز پاشو!اگه پاشی دوتا عکس خوشگلم میگیرم ازت بزاری استوری!
خندیدم و بلند شدم.
خوب می دونست کا عاشق عکس گرفتن و سلفی تو این موقعیتام.
مامانم اومد سمتو دستشو گذاشت روی پیشونیم و نفس عمیقی کشید و گفت:
_خب خداروشکر دیگه داغ نیس فکر کردم تب کردی!
زیر لب جوری که فقط من شنیدم گفت :
_وای به روزی که تو تب کنی،خدا نیاره اون روزو!
از جاش بلند شد و رفت.
برای سلامتیش صلوات فرستادم
کاپشن و شالو کلاهمو پوشیدم.
سینا ام دستکشش رو پوشیده بود لعنتی به قول خودش می خواست مجهز باشه ولی من خوب می دونستم سلاحشه!
دستکش های نازنین رو یواشکی از توی کشوش برداشتم و فلنگو بستم.
سینا با کلاه چقدر خنده دار میشه ها؛نمی شد بفهمی با کسی توی رابطه هست یا نه!
باهم از خونه زدیم بیرون.
از دیدن این همه برف ذوق زده شدم و کف دوتا دستامو کوبوندم بهم.
خندید!
خیلی یهویی سوالی که همیشه تو ذهن خودمو هلما بود رو پرسیدم!
_دوس دختر داری سینا؟
متعجب نگاهم کرد.
_فضولو بردن کجا؟
_بگو دیگه خیلی دوس دارم بدونم تو درون این آدم به ظاهر ساکت چیا هس البته بماند که خیلی از شخصیتاتو واسه خیلیا رو کردم!
سرشو تکون داد و گفت:
_بچه بودیم اون فراموش کرد تو که توی داستان نبودی فراموش نمی کنی.
_جواب منو ندادی.
_نه
_هیچ وقت نه؟
_داشتم خیلی ام خوب بودیم ولی..
چشماش پر غم شد
_ولی چی؟
_مُرد!
قلبم تیر کشید ای وای من،تو چی کشیدی سینای به ظاهر خنثی؟!
خم شد و روی برف حرف D انگلیسی رو نوشت.
حالا معنی اون غم چشماش که توی همه ی این سال ها واسه منو هلما علامت سوال بود رو می فهمم!
لبخند تلخی زد و گفت:
_امروز رفتم سر قبرش،برف نشسته بود روی سنگ قبرش،منم عادت دارم هر وقت میرم لم میدم روی قبر سردش احساس خوبی بم دست میده منو یاد آغوش گرمش می اندازه اما امروز خیس بود از طرفی ام دلتنگی نفسمو بریده بود..
_لم دادی روی سنگ سرد و خیس؟
سری تکون داد و گفت:
_اولش خیلی سرد بودا ولی بعدش تموم وجودم گرم و پلکام سنگین شد و خوابم برد!
بمیرم الهی..
_چرا فراموشش نمی کنی؟
_چند بار خواستم کسی رو بیارم تو زندگیم اما باور کن نمی شه،الانم واقعا حوصله ی رابطه ای که بخواد از موهای سرم عمرش کمتر باشه رو ندارم در نتیجه سپردم به مامانم که اگه دختری متناسب با اخلاق من دید بهم نشونش بده و بعدشم که خودت میدونی!
_بنظرت میتونی با دختری که مامانت برات انتخاب کنه خوشبخت بشی؟
_مامانم برعکس مادرشوهرای دیگه معیاراش فرق داره برا همین همه جیمو سپردم به خودش!
جوری که سینا هواسش پرت بود یه گوله برفی ور داشتم و کوبوندم تو سرش.
نیاز:
با تکون خوردن شونه ام چشممو باز کردم.
سینا عین بت وایساده بود بالاسرم
اخم کردم و گفتم:
_خوابم میاد میفهمی؟خواب!
_پاشو بریم برف بازی یه برفی اومده نیاز پاشو!اگه پاشی دوتا عکس خوشگلم میگیرم ازت بزاری استوری!
خندیدم و بلند شدم.
خوب می دونست کا عاشق عکس گرفتن و سلفی تو این موقعیتام.
مامانم اومد سمتو دستشو گذاشت روی پیشونیم و نفس عمیقی کشید و گفت:
_خب خداروشکر دیگه داغ نیس فکر کردم تب کردی!
زیر لب جوری که فقط من شنیدم گفت :
_وای به روزی که تو تب کنی،خدا نیاره اون روزو!
از جاش بلند شد و رفت.
برای سلامتیش صلوات فرستادم
کاپشن و شالو کلاهمو پوشیدم.
سینا ام دستکشش رو پوشیده بود لعنتی به قول خودش می خواست مجهز باشه ولی من خوب می دونستم سلاحشه!
دستکش های نازنین رو یواشکی از توی کشوش برداشتم و فلنگو بستم.
سینا با کلاه چقدر خنده دار میشه ها؛نمی شد بفهمی با کسی توی رابطه هست یا نه!
باهم از خونه زدیم بیرون.
از دیدن این همه برف ذوق زده شدم و کف دوتا دستامو کوبوندم بهم.
خندید!
خیلی یهویی سوالی که همیشه تو ذهن خودمو هلما بود رو پرسیدم!
_دوس دختر داری سینا؟
متعجب نگاهم کرد.
_فضولو بردن کجا؟
_بگو دیگه خیلی دوس دارم بدونم تو درون این آدم به ظاهر ساکت چیا هس البته بماند که خیلی از شخصیتاتو واسه خیلیا رو کردم!
سرشو تکون داد و گفت:
_بچه بودیم اون فراموش کرد تو که توی داستان نبودی فراموش نمی کنی.
_جواب منو ندادی.
_نه
_هیچ وقت نه؟
_داشتم خیلی ام خوب بودیم ولی..
چشماش پر غم شد
_ولی چی؟
_مُرد!
قلبم تیر کشید ای وای من،تو چی کشیدی سینای به ظاهر خنثی؟!
خم شد و روی برف حرف D انگلیسی رو نوشت.
حالا معنی اون غم چشماش که توی همه ی این سال ها واسه منو هلما علامت سوال بود رو می فهمم!
لبخند تلخی زد و گفت:
_امروز رفتم سر قبرش،برف نشسته بود روی سنگ قبرش،منم عادت دارم هر وقت میرم لم میدم روی قبر سردش احساس خوبی بم دست میده منو یاد آغوش گرمش می اندازه اما امروز خیس بود از طرفی ام دلتنگی نفسمو بریده بود..
_لم دادی روی سنگ سرد و خیس؟
سری تکون داد و گفت:
_اولش خیلی سرد بودا ولی بعدش تموم وجودم گرم و پلکام سنگین شد و خوابم برد!
بمیرم الهی..
_چرا فراموشش نمی کنی؟
_چند بار خواستم کسی رو بیارم تو زندگیم اما باور کن نمی شه،الانم واقعا حوصله ی رابطه ای که بخواد از موهای سرم عمرش کمتر باشه رو ندارم در نتیجه سپردم به مامانم که اگه دختری متناسب با اخلاق من دید بهم نشونش بده و بعدشم که خودت میدونی!
_بنظرت میتونی با دختری که مامانت برات انتخاب کنه خوشبخت بشی؟
_مامانم برعکس مادرشوهرای دیگه معیاراش فرق داره برا همین همه جیمو سپردم به خودش!
جوری که سینا هواسش پرت بود یه گوله برفی ور داشتم و کوبوندم تو سرش.
۱۶۵.۸k
۰۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.