Simple life in seoul💕🌈
Simple life in seoul💕🌈
Part 10🌱
ته سونگ: 1 ساعته داری حاضر میشی حواست هس؟
هه سو: ها؟ خدا به داد دوست دخترت برسه... تو هیچی از زمانبندی اماده شدن دخترا نمیدونی؟
ته سونگ: نه..ما پسرا دو 5دیقه اماده میشیم...حالا بریم؟
دستشو گرفتم و راه افتادیم..همش یه سایه ای پشت سرمون بود ولی سعیمو میکردم اهمیت ندم(و اینجاست ک شاعر میگوید:I dont care).. همیپجوری ب راهمون ادامه دادیم تا اینکه رسیدیم... یکمی خسته شده بودم
دو سه بار دور پارک چرخیدیم ک گوشیته سونگ زنگ خورد.. وقتی گوشیو نگا کرد قیافش درهم شد و انگار عصبانی بود... ولی چرا؟
دستی به موهاش کشید و گفت:
ته سونگ: من باید برم اینو جواب بدم.. یجورایی مهمه
هه سو: مشکلی نیست.. برو.. با یه لبخند جوابشو دادم ولی نمیدونم چرا ته دلم آشوب بود...خیلیم کنجکاو بودم
یکم دیگه دویدم ک دیدم سایه هه اومد و یه جیغ ریز کشیدم.. حس کردم یه چیز محکم خورد تو سرم.. چشمام سیاهی رفتو هیچی نفهمیدم
ته سونگ ویو:
اون بکهیون لعنتی..
ته سونگ: هان؟
بکهیون: مودب باش!! الان ینفر ک دوسش داری ماله من میشه!
متوجه حرفش نشدم ولی تا جیغ هه سو رو شنیدم ب خوبی فهمیدم چی گفت
ته سونگ: چیکارش داری؟ منو تو دعوا داریم اونو نکش وسط... دعوا بین ماس
بکهیون: به به.. آقای عاشق.. ولی متاسفم..از این جوجه کوچولو زیادی خوشم اومده.. میخام یکم باهاش بازی کنم.. هوم؟نظرت؟
ته سونگ: میدونی اصلا ازت خوشم نمیاد؟ فقط بخاطر بابامه که ریختتو تحمل میکنم
با صدای ممتد بوق فهمیدم قطع کرده و اون لحظه نفهمیدم ک باید چیکار کنم.. همش دنبال هه سو میگشتم.. اما مگه پیداش میکردم؟ فقط خودم تنهایی چیکار باید بکنم؟ینی حالش خوبه؟ اذیتش میکنن؟
هه سو ویو:
با سردرد چشامو باز کردم و با یه اتاق پرنسسی روبرو شدم... لباسام.. هی کی اینارو عوض کرده؟ در اتاقو باز کردم و از پله ها رفتم پایین.. چ..چی؟ بکهیون؟ اونو دیدم ک داشت قهوه شو میخورد.. یه نگاه تنفر آمیز کردم و اخم کردم... اصلا ازش خوشم نمیومر ولی چرا؟ حس شیشم من هیچوقت دروغ نمیگه
هه سو: چرا اینجام؟
بکهیون: خوب... جوجه کوچولویی هستی ک پسرارو جذب میکنی.. منم گفتم بزار یکم باهات بازی کنم..
هه سو: مرتیکه عوضییییی...
دستمو بردم سمت گلدونی ک اونجا بود و میخاستم بزنمش ولی خدمتکارا نزاشتن
بکهیون: ببریدش تو اتاق و نزارید بیاد بیرون
پرتم کردن تو اتاق ودرمو بستن...درسته که همیشه سعی میکردم قوی بنظر بیام ولی تهش واقعا ضعیف یودم، زود گریم میگرفت، زود مریض میشدم، زود زخم میشدم و از همه مهمتر زود آسیب روحی میدیدم! استرس گرفتم.. رنگم پریده بود و زار زار گریه میکردمو به در چنگ میزدم... ینی من وسیله بازیم؟عروسکم؟؟؟ هه... یه گلدون اونجا بود... چطوره بریم اون دنیا؟
اسلاید آخر اون هودیهس ک بچها باهم ست کرده بودن:))
Part 10🌱
ته سونگ: 1 ساعته داری حاضر میشی حواست هس؟
هه سو: ها؟ خدا به داد دوست دخترت برسه... تو هیچی از زمانبندی اماده شدن دخترا نمیدونی؟
ته سونگ: نه..ما پسرا دو 5دیقه اماده میشیم...حالا بریم؟
دستشو گرفتم و راه افتادیم..همش یه سایه ای پشت سرمون بود ولی سعیمو میکردم اهمیت ندم(و اینجاست ک شاعر میگوید:I dont care).. همیپجوری ب راهمون ادامه دادیم تا اینکه رسیدیم... یکمی خسته شده بودم
دو سه بار دور پارک چرخیدیم ک گوشیته سونگ زنگ خورد.. وقتی گوشیو نگا کرد قیافش درهم شد و انگار عصبانی بود... ولی چرا؟
دستی به موهاش کشید و گفت:
ته سونگ: من باید برم اینو جواب بدم.. یجورایی مهمه
هه سو: مشکلی نیست.. برو.. با یه لبخند جوابشو دادم ولی نمیدونم چرا ته دلم آشوب بود...خیلیم کنجکاو بودم
یکم دیگه دویدم ک دیدم سایه هه اومد و یه جیغ ریز کشیدم.. حس کردم یه چیز محکم خورد تو سرم.. چشمام سیاهی رفتو هیچی نفهمیدم
ته سونگ ویو:
اون بکهیون لعنتی..
ته سونگ: هان؟
بکهیون: مودب باش!! الان ینفر ک دوسش داری ماله من میشه!
متوجه حرفش نشدم ولی تا جیغ هه سو رو شنیدم ب خوبی فهمیدم چی گفت
ته سونگ: چیکارش داری؟ منو تو دعوا داریم اونو نکش وسط... دعوا بین ماس
بکهیون: به به.. آقای عاشق.. ولی متاسفم..از این جوجه کوچولو زیادی خوشم اومده.. میخام یکم باهاش بازی کنم.. هوم؟نظرت؟
ته سونگ: میدونی اصلا ازت خوشم نمیاد؟ فقط بخاطر بابامه که ریختتو تحمل میکنم
با صدای ممتد بوق فهمیدم قطع کرده و اون لحظه نفهمیدم ک باید چیکار کنم.. همش دنبال هه سو میگشتم.. اما مگه پیداش میکردم؟ فقط خودم تنهایی چیکار باید بکنم؟ینی حالش خوبه؟ اذیتش میکنن؟
هه سو ویو:
با سردرد چشامو باز کردم و با یه اتاق پرنسسی روبرو شدم... لباسام.. هی کی اینارو عوض کرده؟ در اتاقو باز کردم و از پله ها رفتم پایین.. چ..چی؟ بکهیون؟ اونو دیدم ک داشت قهوه شو میخورد.. یه نگاه تنفر آمیز کردم و اخم کردم... اصلا ازش خوشم نمیومر ولی چرا؟ حس شیشم من هیچوقت دروغ نمیگه
هه سو: چرا اینجام؟
بکهیون: خوب... جوجه کوچولویی هستی ک پسرارو جذب میکنی.. منم گفتم بزار یکم باهات بازی کنم..
هه سو: مرتیکه عوضییییی...
دستمو بردم سمت گلدونی ک اونجا بود و میخاستم بزنمش ولی خدمتکارا نزاشتن
بکهیون: ببریدش تو اتاق و نزارید بیاد بیرون
پرتم کردن تو اتاق ودرمو بستن...درسته که همیشه سعی میکردم قوی بنظر بیام ولی تهش واقعا ضعیف یودم، زود گریم میگرفت، زود مریض میشدم، زود زخم میشدم و از همه مهمتر زود آسیب روحی میدیدم! استرس گرفتم.. رنگم پریده بود و زار زار گریه میکردمو به در چنگ میزدم... ینی من وسیله بازیم؟عروسکم؟؟؟ هه... یه گلدون اونجا بود... چطوره بریم اون دنیا؟
اسلاید آخر اون هودیهس ک بچها باهم ست کرده بودن:))
۱۸.۷k
۲۱ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.