فیک سه شاتی جیمین پارت ² 👩🏻🎓🖤
( ᴊɪᴍɪɴ )
_ کجا میخواستی بری ...
_ به تو ربطی نداره ولم کننن ...
_ یعنی چی به من ربطی نداره ؟؟ ...
_ یعنی نداره دیگه ولممم کننن ...
محکم مچ دست راستشو گرفتم و کشیدمش توی اتاقم پیش نامجون ...
انگاری جلوی اون خجالت میکشید ...
قطعا چون استادشه اینطور بود ...
زجه ای زد و گفت : لطفااا دستش از سرم بردار .. خودت گفتی راهمون از هم جداست .. پس بمون روی حرفی که زدی ...
داد زدم : من اشتباه کردم اون حرفو زدم .. میفهمیییی ؟؟ .. اشتباه کردممم ...
اشک توی چشم هاش جمع شد و با بغض نگاهم کرد ...
_ حالا فهمیدی که اشتباه کردی ؟؟ الان دیگه دیره .. من نمیخوام تو رو ببینم .. استاد کیم منو آورد اینجا .. حالا هم با تمام احترامی که برام قائل هستن میگم که من اینجا نمیمونم ...
سریع خواست بره که از پشت بغلش کردم ...
با بغض گفتم : نرو .. بدون تو نمیکشم .. بمون .. دارم التماست میکنم .. بمون ...
با گریه گفت : ولم کن .. توروخدا ولم کن جیمین ...
_ بلاخره اسممو گفتی .. میدونی چقدر منتظر این لحظه موندم .. لحظه ای که دوباره ببینمت تا برای داشتن تو ازت گدایی کنم ...
_ م .. من نمیتونم .. حالم بده ...
یهویی شل شد و افتاد روی دستام اما در این لحظه انقدر ضعیف بودم که از دست هام سر خورد ...
نامجون سریع گرفتش ...
_ جیمین چه غلطی کردییی .. حالا اینو چیکارش کنممممم ؟؟ ...
با لکنت گفتم : حواسم نبود .. اون ناراحتی قلبی داره .. قرصاش .. حتما توی کیفشن ...
بدو بدو چنگی به کیفش زدم و کلشو خالی کردم روی میزم ...
اسپریش و قرصاش روی میز افتادن ...
یه لیوان آب ریختم و قرصاشو آوردم ...
نامجون گرفته بودش ...
دستام میلرزیدن ...
قرصو انداختم توی دهنش و آب ریختم روش ...
اسپریش رو روی بینیش گذاشتم و دوتا اسپری کردم ...
بعد پنج دقیقه بعد که برای من به اندازهی یک سال گذشت بهوش اومد ...
دویدم بالای سرش که نامجون گرفتم : دیدم الان که دیدت چه بلایی سرش اومد نیا نزدیک الان باز دوباره غش میکنه ...
چشماشو باز کرد و دید توی بغل نامجون روی زمینه ...
از خجالت سرخ شد و گفت : ا .. استاد ...
_ خجالت نکش جئون ...
گذاشتش روی زمین که بلند شد اما تلو تلو میخورد ...
چشمش خورد به من ...
یهویی دوید سمتم و خودشو انداخت توی بغلم ...
توی شوک بدی بودم ...
بلند بلند گریه کرد و گفت : بخشیدمت جیمین بخشیدمت ...
از خودم بیخود شدم و از بغلمش درش و آوردم و لبامو بین لبای قلوه ای رنگش جا دادم ...
آروم موهاشو پشت گوشش زدم و گردن سفیدشو لمس کردم ...
ازش جدا شدم ...
_ کجا میخواستی بری ...
_ به تو ربطی نداره ولم کننن ...
_ یعنی چی به من ربطی نداره ؟؟ ...
_ یعنی نداره دیگه ولممم کننن ...
محکم مچ دست راستشو گرفتم و کشیدمش توی اتاقم پیش نامجون ...
انگاری جلوی اون خجالت میکشید ...
قطعا چون استادشه اینطور بود ...
زجه ای زد و گفت : لطفااا دستش از سرم بردار .. خودت گفتی راهمون از هم جداست .. پس بمون روی حرفی که زدی ...
داد زدم : من اشتباه کردم اون حرفو زدم .. میفهمیییی ؟؟ .. اشتباه کردممم ...
اشک توی چشم هاش جمع شد و با بغض نگاهم کرد ...
_ حالا فهمیدی که اشتباه کردی ؟؟ الان دیگه دیره .. من نمیخوام تو رو ببینم .. استاد کیم منو آورد اینجا .. حالا هم با تمام احترامی که برام قائل هستن میگم که من اینجا نمیمونم ...
سریع خواست بره که از پشت بغلش کردم ...
با بغض گفتم : نرو .. بدون تو نمیکشم .. بمون .. دارم التماست میکنم .. بمون ...
با گریه گفت : ولم کن .. توروخدا ولم کن جیمین ...
_ بلاخره اسممو گفتی .. میدونی چقدر منتظر این لحظه موندم .. لحظه ای که دوباره ببینمت تا برای داشتن تو ازت گدایی کنم ...
_ م .. من نمیتونم .. حالم بده ...
یهویی شل شد و افتاد روی دستام اما در این لحظه انقدر ضعیف بودم که از دست هام سر خورد ...
نامجون سریع گرفتش ...
_ جیمین چه غلطی کردییی .. حالا اینو چیکارش کنممممم ؟؟ ...
با لکنت گفتم : حواسم نبود .. اون ناراحتی قلبی داره .. قرصاش .. حتما توی کیفشن ...
بدو بدو چنگی به کیفش زدم و کلشو خالی کردم روی میزم ...
اسپریش و قرصاش روی میز افتادن ...
یه لیوان آب ریختم و قرصاشو آوردم ...
نامجون گرفته بودش ...
دستام میلرزیدن ...
قرصو انداختم توی دهنش و آب ریختم روش ...
اسپریش رو روی بینیش گذاشتم و دوتا اسپری کردم ...
بعد پنج دقیقه بعد که برای من به اندازهی یک سال گذشت بهوش اومد ...
دویدم بالای سرش که نامجون گرفتم : دیدم الان که دیدت چه بلایی سرش اومد نیا نزدیک الان باز دوباره غش میکنه ...
چشماشو باز کرد و دید توی بغل نامجون روی زمینه ...
از خجالت سرخ شد و گفت : ا .. استاد ...
_ خجالت نکش جئون ...
گذاشتش روی زمین که بلند شد اما تلو تلو میخورد ...
چشمش خورد به من ...
یهویی دوید سمتم و خودشو انداخت توی بغلم ...
توی شوک بدی بودم ...
بلند بلند گریه کرد و گفت : بخشیدمت جیمین بخشیدمت ...
از خودم بیخود شدم و از بغلمش درش و آوردم و لبامو بین لبای قلوه ای رنگش جا دادم ...
آروم موهاشو پشت گوشش زدم و گردن سفیدشو لمس کردم ...
ازش جدا شدم ...
۴۹.۱k
۱۴ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.