پارت ششم
پارت ششم
گذشته تلخ و شیرین
ویو ات
بعد اون اتفاق پیش میز مامانینا رفتم پشت سر منم جیمین اومد یکم قیافم ناراحت بود برای همون مامان هی بهم گیر داده بود که چیزی شده ولی من هیچی نمی گفتم یکم که گذشت بابا و عمو سر میز اومدن
عمو :جیمین و ات میخایم یه چیزی بهتون بگیم ولی اینجا وسط مهمونا واکنش نشون نمیدین باشه
جیمین :مگه چیزی شده
بابا:خب این مهمونی برای دادن یه خبر خیلی مهم بود
ات:چه خبری
زن عمو :برای اعلام کردن ازدواج تو و جیمین
ات و جیمین :چی
عمو:اونطوری که فکر میکنید نیست چند وقت فقط از روی اجبار با هم نامزد میمونید بعد تصمیم با خودتونه
ات:اما بابا
بابا:اما نداریم همین که گفتیم بعد هم هر طور خودتون خواستید ادامه بدین
ویو ات (افکارتش)
درسته با شنید خبر خیلی عصبی شدم ولی این ازدواج میتونه به نفع من باشه اینطور میتونم بیشتر به جیمین نزدیک بشم و بهش حرص بدم و سریع تر ازش انتقام بگیر پس برای همون صدامو در نیاوردم و هرچی گفتن رو قبول کردم (پایان ات)
زمان حال
بعد از حرف بابا عمو و بابا به همه گفتن که قرارع ما با هم ازدواج کنیم پس همه بهمون تبریک گفتن بعد از مدتی هم مهمونی تموم شد
پرش زمانی صبح ویو جیمین
از دیشب تا حالا نتونستم درست حسابی بخوابم فقط به حرفهای و اتفاق های دیشب فکر میکردم اول اینکه ب.و.س.ه. که با ات داشتم بعد هم خبر ازدواج وقتی بابا و عمو این خبر رو دادن حتی فرصت نشد یه واکنشی یا اعتراض کنم چون همین که به ما نگفته به مهمون ها گفتن و حلقه های نامزدی رو هم انداختیم ولی نمیدونم چرا ناراحت یا عصبی نیستم که چرا با ات دارم ازدواج میکنم بیشتر احساس خوشحالی دارم تا عصبی ،فکر کنم من ات رو دو.ست دارم نمیدونم از کی ولی دو.ستش دارم اما مطمئن نیستم که اون منو هنوز دو.ست داره یا نه اون منو از بچگی دو.ست داره ولی من با اون خیلی بدرفتاری کردم و فکر کنم الان ازم متنفره
ولی باید از احساساتش مطمئن بشم شاید هنوزم دوس.ت.م داره ولی به خاطر غرورش داره مخفی میکنه
واییییی نمیدونم چرا مثل نوجوان ها شدم چرا فقط از این فکر به اون فکر میپرم خدایا من باید چیکار کنم خودت یه راه حل سر راهم بزار که با این حرفم یه فکری به ذهنم رسید
الان ات مثل هر صبح میره استخر شنا که پس الان باید منم برم تا یکم از دهنش حرف بکشم بیرون و ببینم با حرف های من چه واکنشی نشون میده پس آماده شدم رفتم سمت استخر
ویو ات
صبح برای خالی کردن ذهنم از افکاراتم رفتم استخر شنا کنم خیلی خوب داشتم پیش میرفتم خیلی آرامش بخش بود تو حال خودم بودم که یهو صدای قدم های یکی اومد
پایان پارت ششم حمایت یادتون نره دوستون دارم بای 💛💛
گذشته تلخ و شیرین
ویو ات
بعد اون اتفاق پیش میز مامانینا رفتم پشت سر منم جیمین اومد یکم قیافم ناراحت بود برای همون مامان هی بهم گیر داده بود که چیزی شده ولی من هیچی نمی گفتم یکم که گذشت بابا و عمو سر میز اومدن
عمو :جیمین و ات میخایم یه چیزی بهتون بگیم ولی اینجا وسط مهمونا واکنش نشون نمیدین باشه
جیمین :مگه چیزی شده
بابا:خب این مهمونی برای دادن یه خبر خیلی مهم بود
ات:چه خبری
زن عمو :برای اعلام کردن ازدواج تو و جیمین
ات و جیمین :چی
عمو:اونطوری که فکر میکنید نیست چند وقت فقط از روی اجبار با هم نامزد میمونید بعد تصمیم با خودتونه
ات:اما بابا
بابا:اما نداریم همین که گفتیم بعد هم هر طور خودتون خواستید ادامه بدین
ویو ات (افکارتش)
درسته با شنید خبر خیلی عصبی شدم ولی این ازدواج میتونه به نفع من باشه اینطور میتونم بیشتر به جیمین نزدیک بشم و بهش حرص بدم و سریع تر ازش انتقام بگیر پس برای همون صدامو در نیاوردم و هرچی گفتن رو قبول کردم (پایان ات)
زمان حال
بعد از حرف بابا عمو و بابا به همه گفتن که قرارع ما با هم ازدواج کنیم پس همه بهمون تبریک گفتن بعد از مدتی هم مهمونی تموم شد
پرش زمانی صبح ویو جیمین
از دیشب تا حالا نتونستم درست حسابی بخوابم فقط به حرفهای و اتفاق های دیشب فکر میکردم اول اینکه ب.و.س.ه. که با ات داشتم بعد هم خبر ازدواج وقتی بابا و عمو این خبر رو دادن حتی فرصت نشد یه واکنشی یا اعتراض کنم چون همین که به ما نگفته به مهمون ها گفتن و حلقه های نامزدی رو هم انداختیم ولی نمیدونم چرا ناراحت یا عصبی نیستم که چرا با ات دارم ازدواج میکنم بیشتر احساس خوشحالی دارم تا عصبی ،فکر کنم من ات رو دو.ست دارم نمیدونم از کی ولی دو.ستش دارم اما مطمئن نیستم که اون منو هنوز دو.ست داره یا نه اون منو از بچگی دو.ست داره ولی من با اون خیلی بدرفتاری کردم و فکر کنم الان ازم متنفره
ولی باید از احساساتش مطمئن بشم شاید هنوزم دوس.ت.م داره ولی به خاطر غرورش داره مخفی میکنه
واییییی نمیدونم چرا مثل نوجوان ها شدم چرا فقط از این فکر به اون فکر میپرم خدایا من باید چیکار کنم خودت یه راه حل سر راهم بزار که با این حرفم یه فکری به ذهنم رسید
الان ات مثل هر صبح میره استخر شنا که پس الان باید منم برم تا یکم از دهنش حرف بکشم بیرون و ببینم با حرف های من چه واکنشی نشون میده پس آماده شدم رفتم سمت استخر
ویو ات
صبح برای خالی کردن ذهنم از افکاراتم رفتم استخر شنا کنم خیلی خوب داشتم پیش میرفتم خیلی آرامش بخش بود تو حال خودم بودم که یهو صدای قدم های یکی اومد
پایان پارت ششم حمایت یادتون نره دوستون دارم بای 💛💛
- ۵.۵k
- ۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط