دنیای عجیب پارت سوم
بعد از کلی حرف زدن بزرگترا گفتن که دیگه سنشون گذشته و چیزی زیاد مهم نی مهمتر ما جوونا هستیم که برای خودمون تلاش کنیم زنده بمونیم و قرار شد اگر اتفاقی افتاد ما جوونا ی تیم بشیم و بجنگیم برای زندگی بزرگترا هم خودشون باهم دیگه جمع میشن و هرکاری بتونن واسه خودشون میکنن. خوب این تصمیم یجورایی منطقی بود ولی از لحاظ احساس این اذیتمون میکرد که دور از خانواده باشیم.قرارشد ما با دوستامون هماهنگ کنیم تا اگر کس دیگه ای ام خواست بیاد توی تیمای ما یعنی تیم جوونا و تیم بزرگترا. ما ی گروه داشتیم که اسمش "رفقای دیوونه" بود دیا تو اون ی پیام گذاشت که اگر خانواده هایی خواستن فردا ۸ صبح خونه ما باشن و البته قرار شد بچه ها و خانواده هاشون شب خونه ما بمونن واسه ی امنیت که همش اینور اونور نرن. من جای خودمو کنار دیوار انداختم و چشمامو بستم تا بخوابم. یکم به این فکر کردم که چه اتفاقایی پیش رومونه و متوجه نشدم کی خوابم برد.
با صدای مهدیس از خواب پاشدم. مهدیس:نیکا نیکااا پاشو هشت و ربعه. از جام پریدم و گفتم:تو چرا اینجاییی من چرا جای تختم رو زمینممم چیه زامبیا حمله کردنننن. مهدیس سر تاسفی تکون داد و گفت: همیشه وقتی بیدار میشی همش چرت و پرت میگی بعد که ویندوزت بالا میاد تازه میفهمی چی به چیه هعی فقط خواستم بگم خانواده ی المیرا و محراب و مهشاد و متین و ارسلان و ممد اومدن خونتون قیامته از بس شلوغه با شلوار پلنگ صورتی و پیرهن هلوکیتی موقع خواب پانشی بیای وسط سالن. نیکا:آها آها الان فهمیدم چی به چیه تو برو منم میام. مهدیس:زود بیا میخوان شروع کنن به تصمیم گیری. و مهدیس از اتاق رفت درم بست به سمت wc اتاق رفتم بعدش لباسامو درست کردم وسط زامبیا حال و حوصله ارایش زیاد نداشتم فقط رژگونه و رژلب زدم با خود زامبیا اشتباه نگیرنم😂💔و رفتم تو هال یا ابلفظلل چه شلوغا شلوغه سام علیک کردیم و چون دیگه همه بودن شروع کردیم به حرف زدن قرار شدش که ما جوونا خونه ی ما بمونیم و خانواده ها برن خونه ی مهشاد اینا بمونن و اینکه همه برن خونه های خودشون وسیله های ضروری و چیزای لازمو جمع کنن و بعدش حالا جوون یا بزرگتر به سمت خونه ی مورد نظر برن دیگه هرکی رفت خونه ی خودش. مام داشتیم وسایل خودمونو جمع میکردیم من کیفم که آماده شد وقتی کیف مامان بابا جمع شد و خواستن برن بغلشون کردم ی بغضی گلومو گرفته بود ی قطره اشک از چشمم اومد تف به این زامبی های عوضییییی بهشون کلی توصیه کردم که از جاهای خلوت و امن برن و رسیدن حتما به گوشیم زنگ بزنن هعی همیشه من میرفتم جایی اونا بهم توصیه میکردن الان من بلخره بعد از کلی هندی بازی ابو ریختم پشت سرشون و راهی شدن.
-
این پارت اصلا مزه نداشت و هیجانی نبود بلییی
ولی پارت بعد برعکسه
با صدای مهدیس از خواب پاشدم. مهدیس:نیکا نیکااا پاشو هشت و ربعه. از جام پریدم و گفتم:تو چرا اینجاییی من چرا جای تختم رو زمینممم چیه زامبیا حمله کردنننن. مهدیس سر تاسفی تکون داد و گفت: همیشه وقتی بیدار میشی همش چرت و پرت میگی بعد که ویندوزت بالا میاد تازه میفهمی چی به چیه هعی فقط خواستم بگم خانواده ی المیرا و محراب و مهشاد و متین و ارسلان و ممد اومدن خونتون قیامته از بس شلوغه با شلوار پلنگ صورتی و پیرهن هلوکیتی موقع خواب پانشی بیای وسط سالن. نیکا:آها آها الان فهمیدم چی به چیه تو برو منم میام. مهدیس:زود بیا میخوان شروع کنن به تصمیم گیری. و مهدیس از اتاق رفت درم بست به سمت wc اتاق رفتم بعدش لباسامو درست کردم وسط زامبیا حال و حوصله ارایش زیاد نداشتم فقط رژگونه و رژلب زدم با خود زامبیا اشتباه نگیرنم😂💔و رفتم تو هال یا ابلفظلل چه شلوغا شلوغه سام علیک کردیم و چون دیگه همه بودن شروع کردیم به حرف زدن قرار شدش که ما جوونا خونه ی ما بمونیم و خانواده ها برن خونه ی مهشاد اینا بمونن و اینکه همه برن خونه های خودشون وسیله های ضروری و چیزای لازمو جمع کنن و بعدش حالا جوون یا بزرگتر به سمت خونه ی مورد نظر برن دیگه هرکی رفت خونه ی خودش. مام داشتیم وسایل خودمونو جمع میکردیم من کیفم که آماده شد وقتی کیف مامان بابا جمع شد و خواستن برن بغلشون کردم ی بغضی گلومو گرفته بود ی قطره اشک از چشمم اومد تف به این زامبی های عوضییییی بهشون کلی توصیه کردم که از جاهای خلوت و امن برن و رسیدن حتما به گوشیم زنگ بزنن هعی همیشه من میرفتم جایی اونا بهم توصیه میکردن الان من بلخره بعد از کلی هندی بازی ابو ریختم پشت سرشون و راهی شدن.
-
این پارت اصلا مزه نداشت و هیجانی نبود بلییی
ولی پارت بعد برعکسه
۱۷.۵k
۲۹ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.