مافیای من
#مافیای_من
p:93
*ویو ا.ت*
«20مین بعد»
با بدن درد شدیدی بهوش اومدم ولی نتونستم چشمامو باز کنم شاید بخاطر ضربه ای بود که به سرم خورد
تنها چیزی که میتونستم بشنوم نفس کشیدنای ادمای دورم بود
اره خب من مافیا بودم و دونستن اینکه چند نفر اینجا هست برام اب خوردن بود
به نفساشون دقت کردم چهار نفر اینجاست و از بویی که میاد معلومه یه جایی اهنی و بزرگه به خیلی وقته ساخته شده خب و باید حدس زد که اون ادما ادمای لاغری نیستن و زدنشون برا من سخته پس تنها کاری که میتونستم بکنم ……
[فلش بک به پارت 86]
غذامونو تموم کرده بودیم که تهیون یه جعبه گذاشت کنارم
با تعجب نگاش کردم دستمو دراز کردم و جعبرو به سمت خودم اوردم
به ارومی بازش کردم که با یه ساعت هوشمند روبهرو شدم
به حالت شکه شده بهش نگاه کردم که گفت
تهیون:این ساعتو بگیرو وقتی رفتی اونجا بزار دستت
ساعتو دستش گرفت سر ساعت چرخوند که با کمال ناباوری ساعت دست خودش به صدا در اومد
بهم زل زد به حرفاش ادامه داد
تهیون:این ساعت بزور به دستش اوردم پس مراغب باش خراب نشه و….اها سره این ساعتو هروقت تو خطر بودی تکون بده
«پیان فلش بک»
سعی کردم با نک انگشتام سر ساعتو پیدا کنم و تکون بدم ….خب خوبه فقط الان باید منتظر باشم تا تهیون بیاد ولی خب..مطمعنا به این زودی نمیتونست بیاد و معلوم نیست رایان تا وقتی که تهیون بیاد چیکارا کنه
اروم چشمامو باز کردم و به فضای روبه روم دقت کردم درسته همینطورکه فکرشومیکردم یه فضای بزرگ که دیواراش از اهن بود و زمینشم که خب معلومه از خاک به دورو برم نگاه کردم چهار ادم گنده که لباس های تماما مشکی پوشیده بودن سرمو برگردوندم به جلو خیره بودم تا اینکه رایان وارد شد ……..
p:93
*ویو ا.ت*
«20مین بعد»
با بدن درد شدیدی بهوش اومدم ولی نتونستم چشمامو باز کنم شاید بخاطر ضربه ای بود که به سرم خورد
تنها چیزی که میتونستم بشنوم نفس کشیدنای ادمای دورم بود
اره خب من مافیا بودم و دونستن اینکه چند نفر اینجا هست برام اب خوردن بود
به نفساشون دقت کردم چهار نفر اینجاست و از بویی که میاد معلومه یه جایی اهنی و بزرگه به خیلی وقته ساخته شده خب و باید حدس زد که اون ادما ادمای لاغری نیستن و زدنشون برا من سخته پس تنها کاری که میتونستم بکنم ……
[فلش بک به پارت 86]
غذامونو تموم کرده بودیم که تهیون یه جعبه گذاشت کنارم
با تعجب نگاش کردم دستمو دراز کردم و جعبرو به سمت خودم اوردم
به ارومی بازش کردم که با یه ساعت هوشمند روبهرو شدم
به حالت شکه شده بهش نگاه کردم که گفت
تهیون:این ساعتو بگیرو وقتی رفتی اونجا بزار دستت
ساعتو دستش گرفت سر ساعت چرخوند که با کمال ناباوری ساعت دست خودش به صدا در اومد
بهم زل زد به حرفاش ادامه داد
تهیون:این ساعت بزور به دستش اوردم پس مراغب باش خراب نشه و….اها سره این ساعتو هروقت تو خطر بودی تکون بده
«پیان فلش بک»
سعی کردم با نک انگشتام سر ساعتو پیدا کنم و تکون بدم ….خب خوبه فقط الان باید منتظر باشم تا تهیون بیاد ولی خب..مطمعنا به این زودی نمیتونست بیاد و معلوم نیست رایان تا وقتی که تهیون بیاد چیکارا کنه
اروم چشمامو باز کردم و به فضای روبه روم دقت کردم درسته همینطورکه فکرشومیکردم یه فضای بزرگ که دیواراش از اهن بود و زمینشم که خب معلومه از خاک به دورو برم نگاه کردم چهار ادم گنده که لباس های تماما مشکی پوشیده بودن سرمو برگردوندم به جلو خیره بودم تا اینکه رایان وارد شد ……..
۱۹.۰k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.