مافیای من
#مافیای_من
p: 92
*ویو ا.ت*
همینجوری درگیر باز کردنش بودم که یهو صدای دسگیره یه در اومد چی اون اومده الاننن
نمیدونستم چیکار کنم پس فقط پشت میز قایم شدم
دسگیره در باز شد رایان با بادیگار داش وارد شدن هیچ سدایی نمیومد تا این که
رایان بالا سرم ظاهر شد
الان تنها کاری که میتونستم بکنم جنگیدن با اونا بود
بلند شدم اولین مشتو ردمتو صورت بادیگارده که اونم صبر نکرد با مشت زد تو صورت گارد گرفتم تا به صورتم ضربه نخوره و بعدش با پا زدم تو اونجاش که خم شد رو زمین اوفتاد حالا دونه دونه میومدن سمتم من مجبور بودم با همشون بجنگم تو اون چند دیقه رایان داشت با پوزخند تخمیش بهم نگاه میکرد
بلخره همشونو زدم و فقط منو و رایان مونده بودم بهش نگاه میکردم که با صدای بلند شوروع به خندیدن کرد و گفت
رایان:هعی ا.ت تو فکر کردی من احمقم؟
با تعجب داشتم نگاش میکردم که ادامه داد
رایان:تو فکر کردی من ازون روز اول تورو نمیشناختم ؟
تو این مدت فقط داشتم با بهت نگاش میکردم اون..اون..منو میشناخت و چیزی نمیگفت بعنی الان از همه چیز خبر داره..؟
دوباره شروع به خندیدن با صدای بلند کرد
صداش باعث میشد بیشتر به خونش تشنه بشم و اون خوب میتونست اینو تو چشام بخونه
دوباره شروع به حرف زدن کرد و گفت
رایان:ولی میدونی تو این مدت چقدر بهم خوش گذشت وقتی میدیدم مثل احمقا داری دنبال اطلاعاتم میگشتی
دیگه نتونستم جلومو بگیرم مشته اولمو بهش زدم که رویه زمین افتاد میتونستم اون عصبانیتو تو چشماش ببینم
میخاستم مشت دومو بهش بزنم که با ضربه که به سرم خورد اوفتادم زمین
نمیتونستم خوب جایی رو ببینم همه جا داشت تاریک میشدو منم هوشیاریمو داشتم از دست میدادم
تنها چیزی که شنیده بودم صدای رایان بود که میگفت
رایان:دختره ی هرزه فکر کرده میتونه برنده بشه
و دیگه چیزی رو حس نکردم ……
p: 92
*ویو ا.ت*
همینجوری درگیر باز کردنش بودم که یهو صدای دسگیره یه در اومد چی اون اومده الاننن
نمیدونستم چیکار کنم پس فقط پشت میز قایم شدم
دسگیره در باز شد رایان با بادیگار داش وارد شدن هیچ سدایی نمیومد تا این که
رایان بالا سرم ظاهر شد
الان تنها کاری که میتونستم بکنم جنگیدن با اونا بود
بلند شدم اولین مشتو ردمتو صورت بادیگارده که اونم صبر نکرد با مشت زد تو صورت گارد گرفتم تا به صورتم ضربه نخوره و بعدش با پا زدم تو اونجاش که خم شد رو زمین اوفتاد حالا دونه دونه میومدن سمتم من مجبور بودم با همشون بجنگم تو اون چند دیقه رایان داشت با پوزخند تخمیش بهم نگاه میکرد
بلخره همشونو زدم و فقط منو و رایان مونده بودم بهش نگاه میکردم که با صدای بلند شوروع به خندیدن کرد و گفت
رایان:هعی ا.ت تو فکر کردی من احمقم؟
با تعجب داشتم نگاش میکردم که ادامه داد
رایان:تو فکر کردی من ازون روز اول تورو نمیشناختم ؟
تو این مدت فقط داشتم با بهت نگاش میکردم اون..اون..منو میشناخت و چیزی نمیگفت بعنی الان از همه چیز خبر داره..؟
دوباره شروع به خندیدن با صدای بلند کرد
صداش باعث میشد بیشتر به خونش تشنه بشم و اون خوب میتونست اینو تو چشام بخونه
دوباره شروع به حرف زدن کرد و گفت
رایان:ولی میدونی تو این مدت چقدر بهم خوش گذشت وقتی میدیدم مثل احمقا داری دنبال اطلاعاتم میگشتی
دیگه نتونستم جلومو بگیرم مشته اولمو بهش زدم که رویه زمین افتاد میتونستم اون عصبانیتو تو چشماش ببینم
میخاستم مشت دومو بهش بزنم که با ضربه که به سرم خورد اوفتادم زمین
نمیتونستم خوب جایی رو ببینم همه جا داشت تاریک میشدو منم هوشیاریمو داشتم از دست میدادم
تنها چیزی که شنیده بودم صدای رایان بود که میگفت
رایان:دختره ی هرزه فکر کرده میتونه برنده بشه
و دیگه چیزی رو حس نکردم ……
۱۴.۵k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.