..کوچولوی دل باخته🖤🥀.. ~پارت۱۹~
..کوچولوی دل باخته🖤🥀.. ~پارت۱۹~
پانیذ:
اب رو بطرف دیاناگرفت ادامه دادم:
خودتو ناراحت نکن دختر همچیو بسپر به دست بالاییی خودش میدونی باید چیکار کنه
دیانا:
اب از دست پانیذ گرفتم قلوپی از اب رو خوردم که اروم تر شدم پانیذ مهربونان بهم زل زده بود اما اما من میدونم تو دلش اشوب بود خب پانیذ یک سال از مون بزرگ ترهمیشه مراقبمون بوده و هست هیچوقت نذاشته کسی ناراحت بشه همیشه پیشمون بوده ماعم به غیر از هدیگه کسیو نداریم ::))
پانیذ:
خب دیگه بسه بریم تو اتاق بخوابیم ساعت ۳ شب فردا چجوری میخوایم بلند شیم صلوات
دیانا:
عففف تازه فردا داستان جدید داریم واقعا اعصاب ندارم باورت میشه؟
پانیذ:
اون شقایق رو چی بگم با دیانا با خند و شوخی از غذا خوری زدیم بیرونن و بطرف اتاق رفتیم هرکی سر جای خودش رفت....
________□صبح روز بعد□__________
نیکا:
بچهاااا این ساعتتت منو کسییی ندیدههه
پانیذ:
چرااا باید هروز صبح موقعه دانشگاه یادتون بیوفته یجیزیتون گم شد
مهدیس:
واییی واقعا حرف حقی زدی 😂
دیانا:
رومینا کوش دخترااا؟
نیکا:
اون زوتر از ما فرزاد جونش اومد دنبالش فکر کنم عروسی دعوتیم 🥲😂۰
پانیذ:
عزیزم اشتباه نکن دوتا عروسی دعوتیم 😂😐
نیکا:
به به نکنه خودتو میگی؟
دیانا:
نه نه ترو متینو میگه بعد این حرفم ههمون زدیم زیر خندههه
نیکا:
کوفت درد مرز هناق
مهدیس:
خب دیگه راه بیوفتیم دیرمون میشه هاااا
دیانا:
پیشش به سوی دانشگاههههه
________
دیانا:
وارد دانشگاه شدیم با داد گفتم :
خب دختراااا برای یه روز جدیده دیگه تو دانشگاه اماده اید ؟
دخترا:
بلههه اونم چجور اماده ای 😎
نگارررر:
او او ببینید کیا اومدننن
دیانا:
عرررر نگارم
نگار:
سلام خرههههه
راستی مهشاد و ندیدین؟
نیکا:
تنها کساییی که دارم میبینم پسرای اوسکول دانشگاهن
پانیذ:
ترو خدا اصلا حوصلشونو ندارم بریم سر کلاسسس
دیانا:
منم همین نظرو دارممم حرکتتت
مهدیس:
خواستم وارد کلاس شم که سرم گیج رفت و یکی منو از پشت گرفت سرپو چرخوندم با مهراب برخورد کردم اون اون اینجاااا
مهراب:
خوبیییی؟
مهدیس:
اومممم عاره مشکلی نیستتت فقد ممنون میشم کسی نفهمه حالم بد شد
مهراب:
مشکلی نیست بعدم وارد کلاس شدم
ادامه دارد...
پانیذ:
اب رو بطرف دیاناگرفت ادامه دادم:
خودتو ناراحت نکن دختر همچیو بسپر به دست بالاییی خودش میدونی باید چیکار کنه
دیانا:
اب از دست پانیذ گرفتم قلوپی از اب رو خوردم که اروم تر شدم پانیذ مهربونان بهم زل زده بود اما اما من میدونم تو دلش اشوب بود خب پانیذ یک سال از مون بزرگ ترهمیشه مراقبمون بوده و هست هیچوقت نذاشته کسی ناراحت بشه همیشه پیشمون بوده ماعم به غیر از هدیگه کسیو نداریم ::))
پانیذ:
خب دیگه بسه بریم تو اتاق بخوابیم ساعت ۳ شب فردا چجوری میخوایم بلند شیم صلوات
دیانا:
عففف تازه فردا داستان جدید داریم واقعا اعصاب ندارم باورت میشه؟
پانیذ:
اون شقایق رو چی بگم با دیانا با خند و شوخی از غذا خوری زدیم بیرونن و بطرف اتاق رفتیم هرکی سر جای خودش رفت....
________□صبح روز بعد□__________
نیکا:
بچهاااا این ساعتتت منو کسییی ندیدههه
پانیذ:
چرااا باید هروز صبح موقعه دانشگاه یادتون بیوفته یجیزیتون گم شد
مهدیس:
واییی واقعا حرف حقی زدی 😂
دیانا:
رومینا کوش دخترااا؟
نیکا:
اون زوتر از ما فرزاد جونش اومد دنبالش فکر کنم عروسی دعوتیم 🥲😂۰
پانیذ:
عزیزم اشتباه نکن دوتا عروسی دعوتیم 😂😐
نیکا:
به به نکنه خودتو میگی؟
دیانا:
نه نه ترو متینو میگه بعد این حرفم ههمون زدیم زیر خندههه
نیکا:
کوفت درد مرز هناق
مهدیس:
خب دیگه راه بیوفتیم دیرمون میشه هاااا
دیانا:
پیشش به سوی دانشگاههههه
________
دیانا:
وارد دانشگاه شدیم با داد گفتم :
خب دختراااا برای یه روز جدیده دیگه تو دانشگاه اماده اید ؟
دخترا:
بلههه اونم چجور اماده ای 😎
نگارررر:
او او ببینید کیا اومدننن
دیانا:
عرررر نگارم
نگار:
سلام خرههههه
راستی مهشاد و ندیدین؟
نیکا:
تنها کساییی که دارم میبینم پسرای اوسکول دانشگاهن
پانیذ:
ترو خدا اصلا حوصلشونو ندارم بریم سر کلاسسس
دیانا:
منم همین نظرو دارممم حرکتتت
مهدیس:
خواستم وارد کلاس شم که سرم گیج رفت و یکی منو از پشت گرفت سرپو چرخوندم با مهراب برخورد کردم اون اون اینجاااا
مهراب:
خوبیییی؟
مهدیس:
اومممم عاره مشکلی نیستتت فقد ممنون میشم کسی نفهمه حالم بد شد
مهراب:
مشکلی نیست بعدم وارد کلاس شدم
ادامه دارد...
۶.۹k
۲۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.