کوچولوی دل باخته پارت
..کوچولوی دل باخته🖤🥀.. ~پارت۱۸~
دیانا:
واقعا خیلی خسته بودم حوصله هیچیو نداشتم....
در اتاقو باز کردم که با قیافه که انگار شبیه روح بود مواج شدم از ترس سه منر پریدم هوا که یهو
پانیذ:
عهههه هیش هیش منم پانیذ دهنتو ببند...
دیانا:
ای تو روحت پانیذ خر فشارم افتاد از ترس نمیگی ادم سکته میکنه؟
پانیذ:
حالا اینو ولش تو بگو ببینم اینجا چخبره اوکی حالت بد شد رفتی تا بام اینم اوکی اما تین ماشین با کلاس کی بود؟
دیانا:
بیا بریم غذا خوری اونجا تعریف میکنم چیا شد و چیا نشد اینجا الان بیدار میشن 😶
پانیذ:
دیانا رو به سمت جلو هل دادم و ادامه دادم:
حرکت کن پس یالا
دیانا:
باش بابا چته انگار خلا.ف کار گیر اورده
پانیذ:
جوری نگو که انگار رفیق ۱۰ سالتو نمیشناسی میدونی فضولی در من کاشته شده
دیانا:
میدونم اونم خیلی خوبببب
خلاصه با کلی چرت و پرت اینجور چیزا از اتاق زدیم بیروننن
_______________
پانیذ:
دستمو کوبیدم رو اون یکی دستم و ادامه دادم:
دروغ نگو همین ارسلان خودمونو میگی دیگه؟
دیانا:
نه پس بابا مو میگم
پانیذ:
این اقا ارسلانو بگو هااا پس اقای جنتلمنی واسه خودش
دیانا:
حالا این ارسی مارمولکو ولش کنن دیگه کیا ماجرای مهدیسو میدونن؟
پانیذ:
خب من.تو.نیکا.میدونیمش
دیانا:
یعنی رومینا خواهرش نمیدونه؟
پانیذ:
خب تو که میدونی رومینا خیلی به مهدیس وابستس مثل منو تو و نیکا
دیانا:
بخدا منم دیگه گیج شدم از رو صندلی بلند شدم یه دستم رو کمرم و یه دسته دیگم رو رو سرم و ادامه داد:
بخدا پانیذ بخدا بخدا دیگه طاقت اینو ندارم مهدیس اگه اگه چیزیش بشه رومینا رومینا هم از دست میره دارم دیوونه میشممممم دیوونهههه
پانیذ:
صندلیو کشیدم از روش بلند شدم بطرف اشپز خونه رفتم یه لیوان اب برداشتم
ادامه دارد....
دیانا:
واقعا خیلی خسته بودم حوصله هیچیو نداشتم....
در اتاقو باز کردم که با قیافه که انگار شبیه روح بود مواج شدم از ترس سه منر پریدم هوا که یهو
پانیذ:
عهههه هیش هیش منم پانیذ دهنتو ببند...
دیانا:
ای تو روحت پانیذ خر فشارم افتاد از ترس نمیگی ادم سکته میکنه؟
پانیذ:
حالا اینو ولش تو بگو ببینم اینجا چخبره اوکی حالت بد شد رفتی تا بام اینم اوکی اما تین ماشین با کلاس کی بود؟
دیانا:
بیا بریم غذا خوری اونجا تعریف میکنم چیا شد و چیا نشد اینجا الان بیدار میشن 😶
پانیذ:
دیانا رو به سمت جلو هل دادم و ادامه دادم:
حرکت کن پس یالا
دیانا:
باش بابا چته انگار خلا.ف کار گیر اورده
پانیذ:
جوری نگو که انگار رفیق ۱۰ سالتو نمیشناسی میدونی فضولی در من کاشته شده
دیانا:
میدونم اونم خیلی خوبببب
خلاصه با کلی چرت و پرت اینجور چیزا از اتاق زدیم بیروننن
_______________
پانیذ:
دستمو کوبیدم رو اون یکی دستم و ادامه دادم:
دروغ نگو همین ارسلان خودمونو میگی دیگه؟
دیانا:
نه پس بابا مو میگم
پانیذ:
این اقا ارسلانو بگو هااا پس اقای جنتلمنی واسه خودش
دیانا:
حالا این ارسی مارمولکو ولش کنن دیگه کیا ماجرای مهدیسو میدونن؟
پانیذ:
خب من.تو.نیکا.میدونیمش
دیانا:
یعنی رومینا خواهرش نمیدونه؟
پانیذ:
خب تو که میدونی رومینا خیلی به مهدیس وابستس مثل منو تو و نیکا
دیانا:
بخدا منم دیگه گیج شدم از رو صندلی بلند شدم یه دستم رو کمرم و یه دسته دیگم رو رو سرم و ادامه داد:
بخدا پانیذ بخدا بخدا دیگه طاقت اینو ندارم مهدیس اگه اگه چیزیش بشه رومینا رومینا هم از دست میره دارم دیوونه میشممممم دیوونهههه
پانیذ:
صندلیو کشیدم از روش بلند شدم بطرف اشپز خونه رفتم یه لیوان اب برداشتم
ادامه دارد....
- ۹.۹k
- ۲۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط