پارت۹۳
پارت۹۳
آیدا : ولی حسم هیچوقت دروغ نمی گه.
من : نه بابا پس اون بار که گفتی کیارش عاشق سانازه چی ؟
بعد از کیارش پرسیدم گفت حتی اگه تنها دختر روی زمین ساناز باشه هم تنهایی رو بهش ترجیح میده.
آیدا : حالا اون یه بار استثناء.
من : پس اون باری که درباره شایان گفتی چی ؟
یادته گفتی یه جورایی حس می کنی تو رو دوست داره.
آیدا: خوب نگاهاش معمولی نبود منم گفتم حتما یه حسی چیزی نسبت بهم داره.
من : دست بردار بابا مطمئنم یاشار هیچ حسی بهم نداشته.
آیدا : ولی من مطمئنم تو عمرم خاص تر از اون نگاه ندیدم.
چشم غره ای رفتم و از لای دندونای چفت شده ام گفتم : مال بقیه هم همینو گفتی.
آیدا عصبی شد و گفت : باشه اصلا هیچ حسی نداره اصلا داشته باشه هم دیگه مهم نیست اون از ماموریت خارج شده و معلوم نیست تکلیف ماموریت چیه.
من : ولی من دیگه با کسی صیغه نمی کنم.
آیدا: یه جوری می گه انگار صف کشیدن تا همراه خانم صیغه کنن.
من : ایششش اصلا خوب بلدی غذا رو کوفتم کنی میدونستی؟
آیدا:مهارت خوبیه.
محکم ضربه ای زدم تو بازوش که آخش بلند شد .
از سر میز بلند شدم و رفتم تا سارین رو واسه شام دعوت کنم.
من : ینی کجاس ؟
چرا جواب نمیده ؟
اصلا چی صداش کنم ؟ فامیلیش چی بود ؟
آقا صداش کنم ؟
یه کم خزه.
همینجوری داشتم با خودم حرف می زدم و همزمان با چشم همه جا رو می پاییدم تا پیداش کنم .
باغ تاریک بود و صداهایی از پشت درختا میومد و باعث می شد بترسم.
که یهو صدایی از پشت سرم گفت: نگفتی آخرش چی صدام می زنی؟
از ترس یه سکته خفیف زدم و برگشتم و همینجوری که دستام رو روی قلبم گذاشته بودم گفتم : ترسیدم بابا آروم تر.
زد زیر خنده و گفت : از من ترسیدی؟
خواستم جوابش رو بدم که گفتم غذا سرد میشه.
پس به یه نگاه عصبی بسنده کردم و پشتم رو بهش کردم و به سمت خونه حرکت کردم.
من : شام آماده اس اگه گشنته می تونی بیای بخوری.
و به راهم ادامه دادم.
با دو اومد کنارم وایساد و گفت : غذا ؟
واقعا ؟ وااای دلم لک زده بود واسه غذای خونگی.
من که از حرفاش هیچی نفهمیده بودم گفتم: مگه چند وقته غذای خونگی نخوردی ؟
چشاش رو بست و یچیزایی با خودش زیر لب گفت.
من : بیخیال غذا سرد شد.
بی تو آشپزخونه.
خودمم جلوتر راه افتام و راهم رو به سمت آشپزخونه کج کردم.
چند دقیقه بعد اونم اومد و آیدا بشقابمون رو پر کرد.
چنگال رو ورداشتم و اول با ذوق نگاس کردم و بعدش چنگالم رو فرو کردم تو ماکارونی و چرخوندمش تا اینکه یه عالمه ماکارونی دورش پیچیده شد.
بعدش چنگال رو آوردم بالا و چشام رو بستم تا مزه اش واسم به یاد موندنی باشه .
چنگال رو آوردم و همین که خواستم تو دهنم بذارم یهو سبک شد .
چشام رو باز کردم و با تعجب به چنگال خالی نگاه کردم.
عصبی نگام رو به سمت آیدا چرخوندم که دیدم اونم با شوک به چنگال نگاه می کنه.
آیدا : ولی حسم هیچوقت دروغ نمی گه.
من : نه بابا پس اون بار که گفتی کیارش عاشق سانازه چی ؟
بعد از کیارش پرسیدم گفت حتی اگه تنها دختر روی زمین ساناز باشه هم تنهایی رو بهش ترجیح میده.
آیدا : حالا اون یه بار استثناء.
من : پس اون باری که درباره شایان گفتی چی ؟
یادته گفتی یه جورایی حس می کنی تو رو دوست داره.
آیدا: خوب نگاهاش معمولی نبود منم گفتم حتما یه حسی چیزی نسبت بهم داره.
من : دست بردار بابا مطمئنم یاشار هیچ حسی بهم نداشته.
آیدا : ولی من مطمئنم تو عمرم خاص تر از اون نگاه ندیدم.
چشم غره ای رفتم و از لای دندونای چفت شده ام گفتم : مال بقیه هم همینو گفتی.
آیدا عصبی شد و گفت : باشه اصلا هیچ حسی نداره اصلا داشته باشه هم دیگه مهم نیست اون از ماموریت خارج شده و معلوم نیست تکلیف ماموریت چیه.
من : ولی من دیگه با کسی صیغه نمی کنم.
آیدا: یه جوری می گه انگار صف کشیدن تا همراه خانم صیغه کنن.
من : ایششش اصلا خوب بلدی غذا رو کوفتم کنی میدونستی؟
آیدا:مهارت خوبیه.
محکم ضربه ای زدم تو بازوش که آخش بلند شد .
از سر میز بلند شدم و رفتم تا سارین رو واسه شام دعوت کنم.
من : ینی کجاس ؟
چرا جواب نمیده ؟
اصلا چی صداش کنم ؟ فامیلیش چی بود ؟
آقا صداش کنم ؟
یه کم خزه.
همینجوری داشتم با خودم حرف می زدم و همزمان با چشم همه جا رو می پاییدم تا پیداش کنم .
باغ تاریک بود و صداهایی از پشت درختا میومد و باعث می شد بترسم.
که یهو صدایی از پشت سرم گفت: نگفتی آخرش چی صدام می زنی؟
از ترس یه سکته خفیف زدم و برگشتم و همینجوری که دستام رو روی قلبم گذاشته بودم گفتم : ترسیدم بابا آروم تر.
زد زیر خنده و گفت : از من ترسیدی؟
خواستم جوابش رو بدم که گفتم غذا سرد میشه.
پس به یه نگاه عصبی بسنده کردم و پشتم رو بهش کردم و به سمت خونه حرکت کردم.
من : شام آماده اس اگه گشنته می تونی بیای بخوری.
و به راهم ادامه دادم.
با دو اومد کنارم وایساد و گفت : غذا ؟
واقعا ؟ وااای دلم لک زده بود واسه غذای خونگی.
من که از حرفاش هیچی نفهمیده بودم گفتم: مگه چند وقته غذای خونگی نخوردی ؟
چشاش رو بست و یچیزایی با خودش زیر لب گفت.
من : بیخیال غذا سرد شد.
بی تو آشپزخونه.
خودمم جلوتر راه افتام و راهم رو به سمت آشپزخونه کج کردم.
چند دقیقه بعد اونم اومد و آیدا بشقابمون رو پر کرد.
چنگال رو ورداشتم و اول با ذوق نگاس کردم و بعدش چنگالم رو فرو کردم تو ماکارونی و چرخوندمش تا اینکه یه عالمه ماکارونی دورش پیچیده شد.
بعدش چنگال رو آوردم بالا و چشام رو بستم تا مزه اش واسم به یاد موندنی باشه .
چنگال رو آوردم و همین که خواستم تو دهنم بذارم یهو سبک شد .
چشام رو باز کردم و با تعجب به چنگال خالی نگاه کردم.
عصبی نگام رو به سمت آیدا چرخوندم که دیدم اونم با شوک به چنگال نگاه می کنه.
۴۰.۱k
۲۲ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.