پارت ۹۱
پارت ۹۱
رفتیم تو حیاط و من به سمت اون خونه چوبی رفتم .
دستم رو گذاشتم رو دستگیره تا درو باز کنم که یه نفر محکم دستم رو گرفت .
برگشتم و با سارین چشم تو چشم شدم .
سارین با صدای تقریبا بلندی گفت : نمی تونی بری اینجا .
من : چرا نمی تونم ؟
چیزی هست که نباید ببینم ؟
سارین : آره یچی هست که نباید ببینی .
عصبی شدم و دستم رو محکم از دستش بیرون کشیدم .
راهم رو به سمت درختا کج کردم: چطور می تونه به من دست بزنه ؟
اصلا به درک که نذاشت برم تو اون خونه واسم مهم نیست .
مگه چی تو اون خونه بود که نذاشت ببینم ؟
نکنه ؟؟؟
آره خودشه مطمئنم همینه .
آیدا : چی واسه خودت زیر لبی میگی ؟
من : هیچی .
خب...می خواستم برم اون خونه چوبی رو ببینم ولی چرا نذاشت ؟
گفت یچی اون تو است که نباید ببینم ینی چیه ؟؟؟
آیدا : شاید یچیزی مربوط به کارشه .
من : خوب کار ما و اون فرق نداره هر دومون پلیسیم .
آیدا با حالت مسخره ای نگام کرد و گفت :
حالا مثلا تو پلیسی ؟
من : حالا درسته هنوز پلیس نشدم ولی تا یکی دو سال آینده که میشم .
آیدا : وقتی پلیس شدی انتظار داشته باش اون خونه رو نشونت بده .
من : نمی خوام اصلا پاشو نبینمت .
چشم غره ای رفت و بدون حرفی جلوتر از من راه افتاد .
درختای تو باغ خیلی خوشگل بودن و حس تازگی بهم می دادن .
من : آیدا من امشب می خوام تو باغ بخوابم .
آیدا : فکر خوبیه هوای اینجا عالیه .
من : یه فکراییم دارم .
آیدا مشکوک نگام کرد و گفت : باز چه فکری تو اون سرته ؟
من : حالا شب می فهمی .
تا شب تو حیاط بودیم و مشغول تماشای درختا و گلای رنگارنگ تو باغ که اسم بیشترشون رو حتی نمی دونستم .
هوا تاریک و تاریک تر شد و باغ ترسناک!
با اینکه یه خورده می ترسیدم ولی هوای خنک تو باغ وسوسه ام می کرد تا شب رو تو باغ بگذرونم.
آیدا : حالا واقعا می خوای امشب رو اینجا بخوابی .
نمیشه نظرت رو تغییر بدی ؟
فضای اینجا با روزش فرق می کنه ها .
من : نمی تونم بیخیال شم یه امشبه دیگه .
آیدا : من آخرش از دست تو دیوونه می شم .
من : می گم این بادیگارده که گفتی آشناس قیافش ؟
آیدا : خوب ؟
من : نمی دونم چرا خیلی شبیه همون دوست آرشه که اومدن خونه و مامان خواست من غذا بپزم .
آیدا : حالا که فکر می کنم همونه انگار ولی هیکلش دو برابره چرا ؟
من : شاید برادر دوقلوشه ؟
آیدا : اهوم اینم میشه .
من : وای خدا کنه خودش نباشه یادت رفته تو شامپوش عسل ریختیم ؟
آیدا : وای اگه خودش باشه بدبخت میشیم .
فک کنم اینم مثل سارین پلیس باشه .
من با حالت عجز گفتم : ادامه نده هر چی بیشتر بهش فکر می کنم بیشتر استرس می گیرم .
آیدا با حالت تفکر گفت : حالا فهمیدم چرا اونجوری باهامون برخورد می کرد .
من : اهوم منم به فکرم رسید .
...
#دخترونه #عکس #جذاب #خاص
رفتیم تو حیاط و من به سمت اون خونه چوبی رفتم .
دستم رو گذاشتم رو دستگیره تا درو باز کنم که یه نفر محکم دستم رو گرفت .
برگشتم و با سارین چشم تو چشم شدم .
سارین با صدای تقریبا بلندی گفت : نمی تونی بری اینجا .
من : چرا نمی تونم ؟
چیزی هست که نباید ببینم ؟
سارین : آره یچی هست که نباید ببینی .
عصبی شدم و دستم رو محکم از دستش بیرون کشیدم .
راهم رو به سمت درختا کج کردم: چطور می تونه به من دست بزنه ؟
اصلا به درک که نذاشت برم تو اون خونه واسم مهم نیست .
مگه چی تو اون خونه بود که نذاشت ببینم ؟
نکنه ؟؟؟
آره خودشه مطمئنم همینه .
آیدا : چی واسه خودت زیر لبی میگی ؟
من : هیچی .
خب...می خواستم برم اون خونه چوبی رو ببینم ولی چرا نذاشت ؟
گفت یچی اون تو است که نباید ببینم ینی چیه ؟؟؟
آیدا : شاید یچیزی مربوط به کارشه .
من : خوب کار ما و اون فرق نداره هر دومون پلیسیم .
آیدا با حالت مسخره ای نگام کرد و گفت :
حالا مثلا تو پلیسی ؟
من : حالا درسته هنوز پلیس نشدم ولی تا یکی دو سال آینده که میشم .
آیدا : وقتی پلیس شدی انتظار داشته باش اون خونه رو نشونت بده .
من : نمی خوام اصلا پاشو نبینمت .
چشم غره ای رفت و بدون حرفی جلوتر از من راه افتاد .
درختای تو باغ خیلی خوشگل بودن و حس تازگی بهم می دادن .
من : آیدا من امشب می خوام تو باغ بخوابم .
آیدا : فکر خوبیه هوای اینجا عالیه .
من : یه فکراییم دارم .
آیدا مشکوک نگام کرد و گفت : باز چه فکری تو اون سرته ؟
من : حالا شب می فهمی .
تا شب تو حیاط بودیم و مشغول تماشای درختا و گلای رنگارنگ تو باغ که اسم بیشترشون رو حتی نمی دونستم .
هوا تاریک و تاریک تر شد و باغ ترسناک!
با اینکه یه خورده می ترسیدم ولی هوای خنک تو باغ وسوسه ام می کرد تا شب رو تو باغ بگذرونم.
آیدا : حالا واقعا می خوای امشب رو اینجا بخوابی .
نمیشه نظرت رو تغییر بدی ؟
فضای اینجا با روزش فرق می کنه ها .
من : نمی تونم بیخیال شم یه امشبه دیگه .
آیدا : من آخرش از دست تو دیوونه می شم .
من : می گم این بادیگارده که گفتی آشناس قیافش ؟
آیدا : خوب ؟
من : نمی دونم چرا خیلی شبیه همون دوست آرشه که اومدن خونه و مامان خواست من غذا بپزم .
آیدا : حالا که فکر می کنم همونه انگار ولی هیکلش دو برابره چرا ؟
من : شاید برادر دوقلوشه ؟
آیدا : اهوم اینم میشه .
من : وای خدا کنه خودش نباشه یادت رفته تو شامپوش عسل ریختیم ؟
آیدا : وای اگه خودش باشه بدبخت میشیم .
فک کنم اینم مثل سارین پلیس باشه .
من با حالت عجز گفتم : ادامه نده هر چی بیشتر بهش فکر می کنم بیشتر استرس می گیرم .
آیدا با حالت تفکر گفت : حالا فهمیدم چرا اونجوری باهامون برخورد می کرد .
من : اهوم منم به فکرم رسید .
...
#دخترونه #عکس #جذاب #خاص
۴۲.۴k
۱۵ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.