جیمین یه لحظه ایستاد انگار شوکه شده بود نگاهش بین هانا
جیمین یه لحظه ایستاد. انگار شوکه شده بود. نگاهش بین هانا و هایون میرفت. بعد با غیظ دستش رو عقب کشید و روشو برگردوند.
_ عجب بدشانسیای دارم...
هانا یه نگاه کوتاه به هایون انداخت. لبخند زد. لبخند کوچیکی که فقط هایون دیده بود... اما یه نفر دیگه هم دیدش.
جیمین.
و وقتی اون لبخند روی صورت سرد و بیاحساس هانا ظاهر شد، قلبش یه لحظه تندتر زد.
_ من عاشق نشدم... فقط گرمه توی این اتوبوس.
^ آره، حتماً گرمه... نه اینکه نفس کشیدنتم سخت شد!
_ ساکت شو شوگا!
ده دقیقه بعد، اتوبوس جلوی دروازه یه جنگل شیک توقف کرد. در وسط جنگل یه هتل شیک و لوکس منتظرشون بود. بچهها پیاده شدن و جلوی مدیر صف کشیدن.
مدیر با یه دفترچه اسمها رو خوند.
"هماتاقیها: پارک جیمین و هانا لی"
چیییییییییییی؟!
_ ... نه این اشتباهه!
مدیر با لبخند گفت: «خیر، درست خوندم.»
جونگکوک با لبخند مرموزی نگاهش رو از بین جمعیت به سمت هایون چرخوند.
*هماتاقی من کیه؟
= فکر کنم... منم!
عجب اردو خفنیه.
هانا به پنجره اتاق نگاه کرد. در باز شد، داخل شدن و فقط یه تخت توی اتاق بود.
نه... این خوابمِ...
_ بدتر از خواب... کابوسیه که خودم ساختم!
_ عجب بدشانسیای دارم...
هانا یه نگاه کوتاه به هایون انداخت. لبخند زد. لبخند کوچیکی که فقط هایون دیده بود... اما یه نفر دیگه هم دیدش.
جیمین.
و وقتی اون لبخند روی صورت سرد و بیاحساس هانا ظاهر شد، قلبش یه لحظه تندتر زد.
_ من عاشق نشدم... فقط گرمه توی این اتوبوس.
^ آره، حتماً گرمه... نه اینکه نفس کشیدنتم سخت شد!
_ ساکت شو شوگا!
ده دقیقه بعد، اتوبوس جلوی دروازه یه جنگل شیک توقف کرد. در وسط جنگل یه هتل شیک و لوکس منتظرشون بود. بچهها پیاده شدن و جلوی مدیر صف کشیدن.
مدیر با یه دفترچه اسمها رو خوند.
"هماتاقیها: پارک جیمین و هانا لی"
چیییییییییییی؟!
_ ... نه این اشتباهه!
مدیر با لبخند گفت: «خیر، درست خوندم.»
جونگکوک با لبخند مرموزی نگاهش رو از بین جمعیت به سمت هایون چرخوند.
*هماتاقی من کیه؟
= فکر کنم... منم!
عجب اردو خفنیه.
هانا به پنجره اتاق نگاه کرد. در باز شد، داخل شدن و فقط یه تخت توی اتاق بود.
نه... این خوابمِ...
_ بدتر از خواب... کابوسیه که خودم ساختم!
- ۳.۰k
- ۱۴ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط