اتوبوس مدرسه با صدای کشیدهای ترمز کرد و همه با کیف و بال
اتوبوس مدرسه با صدای کشیدهای ترمز کرد و همه با کیف و بالش و تنقلات ریختن توش. هانا و هایون کنار هم روی صندلی نشستن. درست روبهروی اونها جیمین و شوگا لم داده بودن. انگار از همون لحظه ورود، جنگ جهانی توی راه بود.
_ این صندلیها عمداً اینجورین، یا جهان کلاً با من شوخیه؟
اگه جهان با تو شوخی کرده، با من لج کرده.
= وای بچهها این اردو قراره کابوس باشه یا کمدی؟!
^ کمدی؟ بیشتر شبیه مستنده: "زندگی در میان دیوانگان"!
جیمین با نیشخند به هانا زل زد.
_ امیدوارم تحملت از ده دقیقه بیشتر باشه، چون ما هنوز نرسیدیم حتی نصف راه.
من با دیدن قیافه تو دارم خودمو قانع میکنم زندهم.
شوگا با یه لبخند گوشهلب، بیصدا کف زد. جیمین قیافهش رو جمع کرد، ولی چیزی نگفت. بعد ناگهانی خم شد و موهای یکی از دخترا که سرش روی شونه دوستش بود و خوابش برده بود، کشید.
دختره از خواب پرید: «عهههه!»
هانا برگشت سمت پنجره. خواست بیخیال شه. اما یه لحظه نگاش افتاد به صورت رنگپریده اون دختر. اسمش یادش اومد... "لیندا". دختری که به خاطر میا، با اون حال مریضش اومده بود اردو، فقط چون نمیخواست دوستش تنها باشه.
وقتی جیمین برای بار دوم خواست همین کارو تکرار کنه، هانا سرش رو برگردوند.
بس کن دیگه. اون مریضه. فقط به خاطر دوستش اومده که تنها نباشه.
_ مشکل خودشه. کسی نگفت بیاد.
ولی انسانیت گفت بهش دست نزنیم!
جیمین پوزخند زد، اما باز دستش رو جلو برد تا برای بار سوم موهای لیندا رو بکشه.
هانا با نگاه پر از جدیت، چشم تو چشمش کرد.
گفتم نکن.
جیمین دستش رو عقب کشید اما بعد لبخندش محو شد. دستش رو آورد جلو، چونه هانا رو گرفت و صورتش رو نزدیک آورد. نگاهش پر از حرص بود.
_ تویی که از همه آدمای دنیا باید به من درس اخلاق بدی؟
هانا هیچ نترسید، اما نفسش یهجور عجیبی بالا نمیاومد. صورتش یکم رنگ باخته بود. جیمین داشت دستش رو میبرد سمت گردن هانا که ناگهان...
= جیمین تو رو خدا نه!
= هانا نفس تنگی داره! نکن!
!
-
_ این صندلیها عمداً اینجورین، یا جهان کلاً با من شوخیه؟
اگه جهان با تو شوخی کرده، با من لج کرده.
= وای بچهها این اردو قراره کابوس باشه یا کمدی؟!
^ کمدی؟ بیشتر شبیه مستنده: "زندگی در میان دیوانگان"!
جیمین با نیشخند به هانا زل زد.
_ امیدوارم تحملت از ده دقیقه بیشتر باشه، چون ما هنوز نرسیدیم حتی نصف راه.
من با دیدن قیافه تو دارم خودمو قانع میکنم زندهم.
شوگا با یه لبخند گوشهلب، بیصدا کف زد. جیمین قیافهش رو جمع کرد، ولی چیزی نگفت. بعد ناگهانی خم شد و موهای یکی از دخترا که سرش روی شونه دوستش بود و خوابش برده بود، کشید.
دختره از خواب پرید: «عهههه!»
هانا برگشت سمت پنجره. خواست بیخیال شه. اما یه لحظه نگاش افتاد به صورت رنگپریده اون دختر. اسمش یادش اومد... "لیندا". دختری که به خاطر میا، با اون حال مریضش اومده بود اردو، فقط چون نمیخواست دوستش تنها باشه.
وقتی جیمین برای بار دوم خواست همین کارو تکرار کنه، هانا سرش رو برگردوند.
بس کن دیگه. اون مریضه. فقط به خاطر دوستش اومده که تنها نباشه.
_ مشکل خودشه. کسی نگفت بیاد.
ولی انسانیت گفت بهش دست نزنیم!
جیمین پوزخند زد، اما باز دستش رو جلو برد تا برای بار سوم موهای لیندا رو بکشه.
هانا با نگاه پر از جدیت، چشم تو چشمش کرد.
گفتم نکن.
جیمین دستش رو عقب کشید اما بعد لبخندش محو شد. دستش رو آورد جلو، چونه هانا رو گرفت و صورتش رو نزدیک آورد. نگاهش پر از حرص بود.
_ تویی که از همه آدمای دنیا باید به من درس اخلاق بدی؟
هانا هیچ نترسید، اما نفسش یهجور عجیبی بالا نمیاومد. صورتش یکم رنگ باخته بود. جیمین داشت دستش رو میبرد سمت گردن هانا که ناگهان...
= جیمین تو رو خدا نه!
= هانا نفس تنگی داره! نکن!
!
-
- ۲.۹k
- ۱۴ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط