ادامه پارت قبل 🗿
ادامه پارت قبل 🗿
آریانا- ولی من هرکاری میکنم تا اونی که فکر میکنی برای تو هست رو از چنگت دربیارم.
خدایا دیگه کرم از خودشه، سرم رو به چپ و راست چرخوندم و قلنج گردنم رو شکستم، درحالی که دست راستم رو مشت کرده بودم میکوبیدم به کف دست چپم گفتم :
رها- چه زری زدی؟
با پرویی گفت :
آریانا- گفتم هرکاری میکنم تا از چنگت درش بیارم اون برای منه نه تو.
لبخند ملیحی زدم و آروم نزدیکش شدم و یهو از موهاش گرفتم و محکم کشیدم که جیغ کشید و با دستش محکم کوبید تو صورتم.
•••
آنا کیسه یخ رو داد به طاها و طاها کیسه یخ رو گذاشت زیر چشمم که یهو درد بدی پیچید تو صورتم و آخی گفتم، طاها نچی زد و گفت :
طاها- آخه دختر مگه انقدر وحشی میشه؟ نیگا کن سر و وضعش رو انگار رفته جنگ کرده برگشته.
بیجون لب زدم :
رها- ولی به چیزی که برای منه میخواست دست درازی کنه باید میشوندمش سر جاش.
یه تای ابروش رو انداخت بالا و گفت :
طاها- اون وقت اون چی بود که برای تو بودش؟
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم :
رها- تو بودی.
با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت.
آنیتا نشست کنارم و گفت :
آنیتا- دختر آشپزخونه رو به میدون جنگ تبدیل کرده بودینا، یکی تو میزدی یکی اون، ولی یاد اون صحنه میافتم از خنده پاره میشم.
خندیدم که گوشه لبم سوزش بدی گرفت و خندم تبدیل به آخ بلند شد، طاها و آنیتا نگاهم کردن و طاها گفت :
طاها- خدایا نگاش کن، پای چشمت کبوده کنار لبت پاره شده، تو مطمئنی دختری؟
بیجون گفتم :
رها- با توجه به چیزای که شما پسرا دارید...
به خودش اشاره کردم و ادامه دادم :
رها- و من ندارم پس به این نتیجه میرسیم که من دخترم.
خندید و گفت :
طاها- ولی تو باید پسر میشدی، خدا یه حرکت اشتباهی زد روت وگرنه تو پسر بودی.
بیجون تک خندی زدم و گفتم :
رها- شاید باورت نشه ولی وقتی تو شکم مامانم بودم دکتر تشخیص داده بود که من پسرم ولی وقتی بدنیا اومدم دیدن دخترم.
طاها متعجب خندید و رو یه آنا گفت :
طاها- راست میگه؟
آنا لبخند مسخرهای زد و دستپاچه گفت :
آنا- نمیدونم والا...نه یعنی چیز آره.
طاها خبر نداشت که آنا نامادری منه و آناهم میدونست که دلم نمیخواست کسی بدونه اون مادر خودم نیست و الان از این سوال هول شده بود.
آنا بلند شد و رفت و آنیتاهم دنبالش.
طاها- رها؟
رها- ها؟
طاها- هنوزم نمیخوای با من باشی؟
نگاهش کردم و گفتم :
رها- نمیدونم، باید فکر کنم.
آروم خندید و گفت :
طاها- درخواست ازدواج نکردم که.
رها- میخوای بدون فکر کردن بهت جواب بدم بگم نه؟
دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد و گفت :
طاها- باشه آقا باشه فکراتو بکن چرا میزنی؟
رها- چون زدن داری...
لبخند خبیثی زدم و گفتم :
رها- باید توان یه دور مثل آریانا کتک بخوری تا آدم بشی.
خندید و گفت :
طاها- نه قربون دستت مرسی...
به ساعت مچیش نگاهی کرد و گفت :
طاها- من دیگه داره دیرم میشه، چند روز میخوای فکر کنی؟
درحالی که کیسه یخ رو جابهجا میکردم گفتم :
رها- پس فردا خبرشو میدم.
سری تکون داد و از جاش بلند شد و گفت :
طاها- پس خدافظ تا پس فردا.
لبخند بیجونی زدم و گفتم :
رها- خدافظ.
متقابل لبخندی بهم زد و رفت.
#عشق_پر_دردسر
آریانا- ولی من هرکاری میکنم تا اونی که فکر میکنی برای تو هست رو از چنگت دربیارم.
خدایا دیگه کرم از خودشه، سرم رو به چپ و راست چرخوندم و قلنج گردنم رو شکستم، درحالی که دست راستم رو مشت کرده بودم میکوبیدم به کف دست چپم گفتم :
رها- چه زری زدی؟
با پرویی گفت :
آریانا- گفتم هرکاری میکنم تا از چنگت درش بیارم اون برای منه نه تو.
لبخند ملیحی زدم و آروم نزدیکش شدم و یهو از موهاش گرفتم و محکم کشیدم که جیغ کشید و با دستش محکم کوبید تو صورتم.
•••
آنا کیسه یخ رو داد به طاها و طاها کیسه یخ رو گذاشت زیر چشمم که یهو درد بدی پیچید تو صورتم و آخی گفتم، طاها نچی زد و گفت :
طاها- آخه دختر مگه انقدر وحشی میشه؟ نیگا کن سر و وضعش رو انگار رفته جنگ کرده برگشته.
بیجون لب زدم :
رها- ولی به چیزی که برای منه میخواست دست درازی کنه باید میشوندمش سر جاش.
یه تای ابروش رو انداخت بالا و گفت :
طاها- اون وقت اون چی بود که برای تو بودش؟
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم :
رها- تو بودی.
با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت.
آنیتا نشست کنارم و گفت :
آنیتا- دختر آشپزخونه رو به میدون جنگ تبدیل کرده بودینا، یکی تو میزدی یکی اون، ولی یاد اون صحنه میافتم از خنده پاره میشم.
خندیدم که گوشه لبم سوزش بدی گرفت و خندم تبدیل به آخ بلند شد، طاها و آنیتا نگاهم کردن و طاها گفت :
طاها- خدایا نگاش کن، پای چشمت کبوده کنار لبت پاره شده، تو مطمئنی دختری؟
بیجون گفتم :
رها- با توجه به چیزای که شما پسرا دارید...
به خودش اشاره کردم و ادامه دادم :
رها- و من ندارم پس به این نتیجه میرسیم که من دخترم.
خندید و گفت :
طاها- ولی تو باید پسر میشدی، خدا یه حرکت اشتباهی زد روت وگرنه تو پسر بودی.
بیجون تک خندی زدم و گفتم :
رها- شاید باورت نشه ولی وقتی تو شکم مامانم بودم دکتر تشخیص داده بود که من پسرم ولی وقتی بدنیا اومدم دیدن دخترم.
طاها متعجب خندید و رو یه آنا گفت :
طاها- راست میگه؟
آنا لبخند مسخرهای زد و دستپاچه گفت :
آنا- نمیدونم والا...نه یعنی چیز آره.
طاها خبر نداشت که آنا نامادری منه و آناهم میدونست که دلم نمیخواست کسی بدونه اون مادر خودم نیست و الان از این سوال هول شده بود.
آنا بلند شد و رفت و آنیتاهم دنبالش.
طاها- رها؟
رها- ها؟
طاها- هنوزم نمیخوای با من باشی؟
نگاهش کردم و گفتم :
رها- نمیدونم، باید فکر کنم.
آروم خندید و گفت :
طاها- درخواست ازدواج نکردم که.
رها- میخوای بدون فکر کردن بهت جواب بدم بگم نه؟
دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد و گفت :
طاها- باشه آقا باشه فکراتو بکن چرا میزنی؟
رها- چون زدن داری...
لبخند خبیثی زدم و گفتم :
رها- باید توان یه دور مثل آریانا کتک بخوری تا آدم بشی.
خندید و گفت :
طاها- نه قربون دستت مرسی...
به ساعت مچیش نگاهی کرد و گفت :
طاها- من دیگه داره دیرم میشه، چند روز میخوای فکر کنی؟
درحالی که کیسه یخ رو جابهجا میکردم گفتم :
رها- پس فردا خبرشو میدم.
سری تکون داد و از جاش بلند شد و گفت :
طاها- پس خدافظ تا پس فردا.
لبخند بیجونی زدم و گفتم :
رها- خدافظ.
متقابل لبخندی بهم زد و رفت.
#عشق_پر_دردسر
۲۰.۱k
۰۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.