فیک:فصل دوم (فقط من؛ فقط تو)
پارت /۴۹
تهیونگ : بچه ها خیلی کمک کردین ممنونم مخصوصا تو هه را با وجود اون سوتی هات ولی خوب پیش رفت
هه را : اره
جیمین : خب دیگه ما بریم شما هم استراحت کنید
کوک : ن بابا حالا
ک با چشم و ابرو اومدن سوجین حرف ش تو دهنش ماسید
کوک : اره اره بریم ما هم کار داریم
ات: وا چ کاری کوک بمونید امشب رو
تهیونگ از پشت شونه های ات رو گرفت و آروم تو گوشش زمزمه کرد
تهیونگ : عزیزم ! اونا نامزدن و شاید برنامه دارن
ات : اهاااا اوکی باشه پس
و ات و ته یونگ مهمون هاشون رو بدرقه کردن
ات : امشب رو اینجا میمونیم ؟
تهیونگ : اره عزیزم .
ات : اوخ خستمم
تهیونگ : بیا بریم تو ی کم استراحت کن
ات لبخندی زد و باشه ای گفت و با هم به داخل ویلا رفتن
روز بعد
واسه امتحانا استرس داشتم ولی هوسوک میگفت ک چیز سختی نیست اون خیلی بهم کمک کرد و نمیدونم چرا ولی درست عین ی استاد باهام رفتار میکرد ن کمتر ن بیشتر. حتی گاهی وقتا بهش میگم ک تو پسر خاله ی منی و باهام راحت باش و اون فقط بهم ی لبخند تحویلم میده برای امتحان اول آماده بودم و پس رفتم واسه امتحان حدود یک ساعتی بود که از مدرسه زدم بیرون که تلفنم زنگ خورد
هوسوک : سلام ات چطور بود ؟
ات : هوسوکاااا میتونی بگم حتی ی غلط هم نداشتم
هوسوک : اوه خب پس خدارو شکر امیدوارم تو امتحان های بعد هم موفق باشی
ات : ممنونم
اگه کمک های تو نبود فک نمیکردم تو این زمان کم بتونم موفق بشن
هوسوک : خواهش میکنم خودت هم تلاش کردی ب هر حال موفق باشی ات مراقب خودت باش
ات : اوهوم تو هم همینطور
تلفنش رو قطع کرد و به سمت عمارت قدم برداشت
چند هفته گذشت و ات امتحانش تموم شده بود
ات اوههه بلاخره تموم شد. دیگه خبری از مدرسه نیست راحت شدممم پیش به سوی دانشگاهههه ( نه ک خیلی سختی میکشیدید کله سحر میرفتی مدرسه تا بوق سگ با معلم ها سر کله میزدی بایدم نفس راحت بکشی 😒)
چند روز دیگ عروسی کوک و سوجین
باورم نمیشه این بچه بلاخره داره داماد میشه خررررر ذوقممممم
همینطور ک ب کارت دعوت شون نگاه میکردم رو ب روی ته یونگ برگشتم
ات : ته ته
ته یونگ : جانم
ات : میدونستی ی ماه دیگه هم عروسی ماعه
ته یونگ : او واقعا؟
ات : یااااا
تهیونگ ات رو بغل کرد و
ته یونگ : معلومه ک یادمه چاگیا مگه میشه یادم بره؟
ات : این بچه هم بلاخره داره داماد میشه
ته یونگ : اره کی فکرشو میکرد کوک زودتر از ما ازدواج کنه کلک
و تلفن ات زنگ خورد
ات : بلعععع بز
هه را : جیغغغغغغغ ات بلاخره خاله شدی
ات : بی پدر حامله ای؟
هه را : خفه شوووو بابااااا بچه إمی به دنیا اومده
ات : راست میگی؟
هه را : اره ما داریم میریم پیشش گفتم دوست داری تو هم بیا
ات : معلومه ک میام
ته یونگ : نگو ک جیمین هم
ات : ن باباا بچه إمی جیهیون ب دنیا اومده
ته یونگ ذوق زده با هیجان گفت
ته یونگ : راست میگی؟
ات : اره
ته یونگ : وای نی نی کوچولو
زود باش بیا بریم دیدنش
ات : باشه
داخل ماشین بودن و تهیونگ با ی دست فرمون رو گرفته بود و اونیکی دستش هم چفت دست ات بود که با لبخند نگاهی به ات کرد که لبخندش وا رفت
.
شرط ۱۴۱تا لایک و کامنت بدون تکرار
نمیدونم چرا حس میکنم حمایت ها کم شده 😶🙊 ی کوچولو انرژی و اشتیاق لازمه🥺🤏
تهیونگ : بچه ها خیلی کمک کردین ممنونم مخصوصا تو هه را با وجود اون سوتی هات ولی خوب پیش رفت
هه را : اره
جیمین : خب دیگه ما بریم شما هم استراحت کنید
کوک : ن بابا حالا
ک با چشم و ابرو اومدن سوجین حرف ش تو دهنش ماسید
کوک : اره اره بریم ما هم کار داریم
ات: وا چ کاری کوک بمونید امشب رو
تهیونگ از پشت شونه های ات رو گرفت و آروم تو گوشش زمزمه کرد
تهیونگ : عزیزم ! اونا نامزدن و شاید برنامه دارن
ات : اهاااا اوکی باشه پس
و ات و ته یونگ مهمون هاشون رو بدرقه کردن
ات : امشب رو اینجا میمونیم ؟
تهیونگ : اره عزیزم .
ات : اوخ خستمم
تهیونگ : بیا بریم تو ی کم استراحت کن
ات لبخندی زد و باشه ای گفت و با هم به داخل ویلا رفتن
روز بعد
واسه امتحانا استرس داشتم ولی هوسوک میگفت ک چیز سختی نیست اون خیلی بهم کمک کرد و نمیدونم چرا ولی درست عین ی استاد باهام رفتار میکرد ن کمتر ن بیشتر. حتی گاهی وقتا بهش میگم ک تو پسر خاله ی منی و باهام راحت باش و اون فقط بهم ی لبخند تحویلم میده برای امتحان اول آماده بودم و پس رفتم واسه امتحان حدود یک ساعتی بود که از مدرسه زدم بیرون که تلفنم زنگ خورد
هوسوک : سلام ات چطور بود ؟
ات : هوسوکاااا میتونی بگم حتی ی غلط هم نداشتم
هوسوک : اوه خب پس خدارو شکر امیدوارم تو امتحان های بعد هم موفق باشی
ات : ممنونم
اگه کمک های تو نبود فک نمیکردم تو این زمان کم بتونم موفق بشن
هوسوک : خواهش میکنم خودت هم تلاش کردی ب هر حال موفق باشی ات مراقب خودت باش
ات : اوهوم تو هم همینطور
تلفنش رو قطع کرد و به سمت عمارت قدم برداشت
چند هفته گذشت و ات امتحانش تموم شده بود
ات اوههه بلاخره تموم شد. دیگه خبری از مدرسه نیست راحت شدممم پیش به سوی دانشگاهههه ( نه ک خیلی سختی میکشیدید کله سحر میرفتی مدرسه تا بوق سگ با معلم ها سر کله میزدی بایدم نفس راحت بکشی 😒)
چند روز دیگ عروسی کوک و سوجین
باورم نمیشه این بچه بلاخره داره داماد میشه خررررر ذوقممممم
همینطور ک ب کارت دعوت شون نگاه میکردم رو ب روی ته یونگ برگشتم
ات : ته ته
ته یونگ : جانم
ات : میدونستی ی ماه دیگه هم عروسی ماعه
ته یونگ : او واقعا؟
ات : یااااا
تهیونگ ات رو بغل کرد و
ته یونگ : معلومه ک یادمه چاگیا مگه میشه یادم بره؟
ات : این بچه هم بلاخره داره داماد میشه
ته یونگ : اره کی فکرشو میکرد کوک زودتر از ما ازدواج کنه کلک
و تلفن ات زنگ خورد
ات : بلعععع بز
هه را : جیغغغغغغغ ات بلاخره خاله شدی
ات : بی پدر حامله ای؟
هه را : خفه شوووو بابااااا بچه إمی به دنیا اومده
ات : راست میگی؟
هه را : اره ما داریم میریم پیشش گفتم دوست داری تو هم بیا
ات : معلومه ک میام
ته یونگ : نگو ک جیمین هم
ات : ن باباا بچه إمی جیهیون ب دنیا اومده
ته یونگ ذوق زده با هیجان گفت
ته یونگ : راست میگی؟
ات : اره
ته یونگ : وای نی نی کوچولو
زود باش بیا بریم دیدنش
ات : باشه
داخل ماشین بودن و تهیونگ با ی دست فرمون رو گرفته بود و اونیکی دستش هم چفت دست ات بود که با لبخند نگاهی به ات کرد که لبخندش وا رفت
.
شرط ۱۴۱تا لایک و کامنت بدون تکرار
نمیدونم چرا حس میکنم حمایت ها کم شده 😶🙊 ی کوچولو انرژی و اشتیاق لازمه🥺🤏
۷۷.۷k
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.