رمان بغلی من
رمان بغلی من
پارت ۲
ارسلان: قرص رو خوردم دختره رفت یکم بعد یکوچولو آرام شدم سرمو گذاشتم رو میز که چشام بسته شد
دیانا: ساعت ۹:۳۰ بود دیگه باید کافه رو تعطیل میکردیم آروم صداش کردم آقا اقا اسمشم نمیدونم آقا
ارسلان: هی یکی داشت صدام میکرد سرمو از رو میز بلند کردم و دیدم همون دختره اس
دیانا: ببخشید که بیدارتون کردم حالتون رو یکمی درک میکنم اما ماباید کافه رو تعطیل کنیم
پارت ۲
ارسلان: قرص رو خوردم دختره رفت یکم بعد یکوچولو آرام شدم سرمو گذاشتم رو میز که چشام بسته شد
دیانا: ساعت ۹:۳۰ بود دیگه باید کافه رو تعطیل میکردیم آروم صداش کردم آقا اقا اسمشم نمیدونم آقا
ارسلان: هی یکی داشت صدام میکرد سرمو از رو میز بلند کردم و دیدم همون دختره اس
دیانا: ببخشید که بیدارتون کردم حالتون رو یکمی درک میکنم اما ماباید کافه رو تعطیل کنیم
- ۲.۵k
- ۰۳ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط